#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_83
صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برای رهایی نداشتم.
شروع به شمردن کرد..
حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد
ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم..
انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..
پنج..
صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام..
سکوتی عجیب..
چیزی محکم به زمین کوبیده شد..
جرات باز کردنِ چشمانم را نداشتم..
نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام.
چشمانم را باز کردم.
همه جا تار بود..
برخوردِ مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم.
کمی سرم را چرخاندم.
صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود.
تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد..
زبانم بند آمده بود..
هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم..
دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود..
شوک زده، برایِ جرعه ای نفس دست و پا میزدم..
صدای عثمانِ اسلحه به دست بلند شد
(مهره ی سوخته بود.. داشت کار دستمون میداد..)
و با آرامش از اتاق بیرون رفت..
تلاش برای نفس کشیدن بی فایده بود..
دوست داشتم جیغ بکشم.. اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند.
شالِ آویزان از گردنِ صوفی نگون بخت را روی صورتِ له شده اش انداخت..
سپس خود را به من رساند.
روبه رویم نشست.
(نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش..)نمیتواستم..
چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد.
ناگهان فریاد زد
(بهت میگم نفس بکش..) .
و ضربه ای محکم بن دو کتفم نشاند..
ریه هایم هوا را به کام کشید..
چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود.
حسام رو به روی صورتم قرار گرفت.
دستانش را بلند کرد
(سارا فقط به من نگاه کن..
اونورو نگاه نکن..
سارا.. ).
حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست..
ادامه دارد..ـ
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕