#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_89
صدایی صاف کرد
(والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود.
و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت
تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه
و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته.
پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه
و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه.
اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت
درخواستشونو رد میکنه.
ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست
و وقتی چیزی رومیخواد باید بدست بیاره
میره سراغِ اهرم های فشار.
همون موقع بچه های ما متوجه میشن
که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال
و اجبارش به قبولِ این مسئولیت
تهدیدِ خوونوادشه.
پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم.
اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت
هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت.
باورم نمیشد..
جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم
خواستارِ بیشتر دانستن
در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم.
حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم
و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت..
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد
(به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه.
اما زمینه شو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.)
تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است
در خاطراتم مرورشد.
خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود..
حالا که فکر میکنم
میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم
(از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم
تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد
و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.)
لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم
(چه اطلاعاتی؟؟)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕