#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_93
تا اینکه اتفاق مهمی افتاد
و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که
نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن..
اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید
اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ
و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری..)
باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد.
لبخند غرور آمیزش عمیق شد
(شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن..
آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن..
با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بوب
داعش به شدت بهم ریخت
طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن.
حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود
و باید از اونجا خارج میشد.
پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم.
با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال
و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بوبو
مثله صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد..
حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل
که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب میشد، خورده.
و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش
واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن.
بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون
و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما..)
حالم زیاد خوب نبود.
عجولانه سوالم را پرسیدم
(اما این امکان نداره..
چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و ..)
به میان حرفم پرید
صبر کنید..
چقدر عجله دارین..
بله.. اونا دنبال رابط بودن..
اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود.
و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت.
چون عملیاتی که نباید لو میرفت، رفته بود
و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_93
اما.. اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن،
اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه
و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده..
چون دسترسی به اسامی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود.
اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن
که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که
مطمئنا دانیال از هویتش باخبره..
بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت.
پس باید دانیالو پیدا میکردن
و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن
البته از درِ دوستی.
چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین.
اما تیرشون به سنگ خورد.
آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن.
اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود،
به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند
و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد.
کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد
تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه
و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده..
اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد
و اگه عثمان بتونه اعتمادتونو جلب کنه
خیلی راهت میتونن، گیرش بندازن.
اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام
کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد..)
ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت
(البته شانس با عثمان یار بود..
آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله..)
منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم..
خجالت کشیدم.
فقط سیلی نبود
یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم
و او محجوبانه آن را به یاد نمیآورد..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕