#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_98
آن شب همراه با درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم.
با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم
چشم به دوباره دیدن گشودم.
آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود..
و حسامی که با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی
آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد.
به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم.
تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟
حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام
دلبری میکرد محضِ خجالت دادنم.
اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم
در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا..
زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد
طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن
و در چند قدمی بودنم با مرگ را..
و من چقدر ته دلم خالی میشد
وقتی که ترس چون سیل، آوار میکرد ته مانده زندگیم را..
آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم..
سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم..
این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..)
دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد
(الان خوبین؟)
سوالش بی جواب ماند
سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم
(دیشب اینجا خوابیدین؟)
قرآن را روی میز گذاشت
(دیشب حالتون خیلی بد بود
نگرانتون شدیم..
منم اینجا انقدر قرآن خووندم
نفهمیدم کی خوابم برد..
ممنون که بیدارم کردین.
من برم واسه نماز. شما استراحت کنید،
قبل ناهار میام بقیه ماجرا رو براتون تعریف میکنم...
البته اگه حالتون خوب بود..)
دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم..
فرصتی برای خلاء.
سری تکان دادم
(من خوبم..
همینجا نماز بخوونید
بعد هم ادامه ماجرا رو بگین..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕