eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
20.3هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
یـــــا اللّٰه... ... دلم نمیخواست دیگه ادامه بده...دلم نمیخواست اون سیلی تلخ رو بهم یادآوری کنه...پس حرفشو قطع کردم و با صدایی که از عصبانیت در حال اوج گرفتن بود و لرز داشت گفتم: _بسه...بسه...بسه...نه...نظر من عوض نمیشه...با وجود همّه ی اتفاقات امشب من بازم نظرم عوض نمیشه...پدرم که سهله اگه همه ی عالم هم طردم کنن من بازم نظرم...عوض...نمیشه...فهمیدی؟دیگه هم سعی نکن با یادآوری اتفاقاتی که خودمم جزیی ازش بودم نظر من رو عوض کنی...امشب سیلی خوردم به درک فردا کتک میخورم...پس فردا از خونه پرت میشم بیرون...برام مهم نیس...هیچی برام مهم نیس دیگه...مهم اینه که من تازه قراره معنای زندگی کردن رو بفهمم...معنای هدفمند بودن...معنای قانون...مقررات...دیگه هم نمیخوام یک کلمه از حرف ها و نصیحت های تورو بشنوم...اگه پدرم همین امشب هم منو از خونه بیرون کنه حرفی ندارم... به نفس نفس افتاده بودم...سرمو برگردوندم تا اشکام راحت تر فرصت جاری شدن پیدا کنن... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه کریستن چندبار محکم کوبید رو فرمون و بلند گفت: +Damn...damn...damn...(لعنتی...لعنتی...لعنتی...) @hamsardarry 💕💕💕
یـــــا اللّٰه... ... از صدای بلندش ترسیدم و ناخودآگاه برگشتم سمتش که همون لحظه با صدای بلندی دوباره فریاد زد: +باشه...به درک...هر غلطی دلت میخواد بکن... دیگه برام مهم نیس...به هیچ وجه برام مهم نیس... بمیری هم برام مهم نیس لعنتی میفهمی...مهم نیس... فقط یادت باشه اگه فردایی پس فردایی بابات از خونه پرتت کرد بیرون فراموش کن که برادری داشتی... فراموش کن که پسر عمه ای به نام کریستن داشتی... همه چیز رو فراموش کن... نه تنها من رو بلکه همه خونواده من رو...مادرم...پدرم...رایان...خانواده مارو فراموش کن... هیچ کدوم از ما حاضر به کمک به یه مسلمون نیستیم...هممونو فراموش کن... منم فراموش میکنم... الینا رو فراموش میکنم...خواهرم رو...عزیز دلم رو فراموش میکنم...فهمیدی؟!حالا برو گمشو هر غلطی دلت میخواد بکن... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــا اللّٰه... ... دیگه تحمل نداشتم...اون از بابام...اون از اون سیلی...اون از اون نگاه های ترحم آمیز...اون از دل سوزوندن عشقم برا من...اینم از برادرم...کریستن...تنها پشتوانه ای که فکر میکردم برام مونده... فکر میکردم تنهام نمیزاره...ولی حالا داره داد میزنه تو صورتمو میگه فراموش کن برادری داشتی... باشه...شاید حق با کریستنه...هیچ کدوم از اعضای فامیل حاضر به کمک به یه مسلمون نیستن...مطمئنم نیستن...خودم باید راهمو بسازم...از همین الآن... در ماشین رو باز کردم و با سرعت پیاده شدم...هنوز سه قدم نرفته بودم که کریستن صدام زد: +الینا...کجا داری میری...وایسا...هوووی با توام... وایسادم...برگشتم سمتشو با عصبانیت داد زدم: _چته؟چرا صدا میزنی...به تو چه که من کجا دارم میرم...چی کارمی هان...مگه همین الان نگفتی فراموشت کنم...خب فراموشت کردم آقای محترم...بیخود جلو راه من رو نگیر...مگه نگفتی برم گم شم هر غلطی دلم میخواد بکنم؟حالا هم دارم میرم گم شم دیگه... بعد هم بی توجه بهش دستمو برا تاکسی که داشت میومد دراز کردم و گفتم: _دربست... تاکسی با شنیدن اسم دربست زد رو ترمز و من هم در برابر چشمان متعجب کریستن سوار تاکسی شدم... 🍃 سه روز از اون شب کذایی میگذره...تو این سه روز نه مامان باهام حرف زده نه بابا...نه کریستن...نه... با تنها کسانی که تو این سه روز حرف زدم اسما و حسنا بوده... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــا اللّٰه... ... امروز میخوام تصمیمو عملی کنم...امروز میخوام مسلمون شم ولی نمیدونم چجوری...بابا که نمیزاره من از خونه برم بیرون...موندم چکار کنم...تصمیم گرفتم برای هزارمین بار تو این چند روز از اسما و حسنا کمک بگیرم...گوشیمو برداشتمو شماره خونشونو گرفتم... بعد از خوردن چندتا بوق صدای امیرحسین تو گوشی تلفن پیچید: +چه عجب زنگ زدی!بابا چشمم خشک شد رو گوشی تلفن!خب حالا زود تند سریع بگو ببینم کدوم شهر؟! انقدر تند این حرفارو میزد که من فرصت معرفی خودمو نداشتم! بالاخره با ساکت شدنش من تونستم حرف بزنم: _سلام آقا امیر...خوب هستین؟ بنده خدا تعجب کرده بود و به تته پته افتاده بود: +سَ...سلام...ببخشید اشتباه شد...شما؟! خندم گرفته بود...با صدایی که ته مایه خنده داشت گفتم: _الینا هستم...مالاکیان...مثل اینکه بدموقع زنگ زدم... +عهه...شمایید...شرمنده نشناختم...آخه منتظر تماسی بودم فکر کردم شمایید... _خواهش میکنم من شرمندم که بدموقع زنگ زدم...من بعدا زنگ میزنم...سلام برسونید...خدافظ... بعدم بدون اینکه اجازه بدم چیز دیگه ای بگه قطع کردم... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــا اللّٰه... ... یکساعت بعد گوشیم زنگ خورد.شماره خونه دوقلو ها بود...تماس رو وصل کردم که صدای دوتاشون باهم بلند شد: +سلاااام دختر خارجی... فهمیدم صدام رو بلندگو که دوتاشون باهم سلام کردن... _سلام و کوفت...دوباره صدا من رو بلندگوإ؟شما که میدونید بدم میاد...میخواید مثل اوندفه ضایع شم؟! اسما:خب حالا چه خودشم میگیره...نترس صدات رو بلندگو باشه خواستگار برات پیدا نمیشه... _اسماااا؟! اسما:جااانم؟! _راستی داداشتون گفت که من اول... حسنا پرید تو حرفمو گف: +آره فهمیدیم...کلی هم بهش خندیدیم... خنده ی کوتاهی کردم که حسنا گف: +اِلـــــــی...دیدی بدبخت شدی...دیدی بیچاره شدی...دیدی... پریدم تو حرفشو گفتم: _مگه چی شده؟! حسنا:ما داریم میریم... _کجا؟! اسما:شیراز... _خب به سلامتی کِی میرید؟چند روزه؟ حسنا:هفته دیگه میریم... اسما:دوتا سیصد و شصت و پنج روزه!... _چــــــی؟!عین آدم حرف بزنید ببینم چی میگین...ینی چی دوتا سیصد روز؟! @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاکــــَـریـــمــــ... ... 💙💛💙💛💙💛 دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که جلوشونو بگیرم و نرن... چیکار میتونستم بکنم... صدای اسما منو به خودم آورد: +حالا اول چیکار داشتی که زنگ زدی و میخواستی مصدع اوقاتم بشی؟! _هان؟!هیچی...نمیدونم...ینی... حسنا که مثل همیشه غم و استرسم رو از تو صدام خوند با لحنی که سعی داشت خیلی آرامش بخش باشه گفت: +اِلی جونم...عزیزم...نگران چی هستی؟قرار نیس که منو اسما بریم بمیریم...از کشورم قرار نیس خارج بشیم داریم میریم شیراز...ما بازم میتونیم باهم در ارتباط باشیم...زنگ میزنیم...پیام میدیم...نامه میدیم... میخواست ادامه بده که صدای اسما بلند شد: +چی میگی دیوونه مگه عصر حجرِ که نامه بدیم؟! حسنا:کوفت،مثال زدم... اسما:بروبابا...تو هم با این مثالات... حسنا بی تفاوت به اسما خطاب به من گفت: +فهمیدی چی گفتم الینا؟نیازی نیست انقدر نگران باشی... با بغض گفتم: _شما برید من خیلی تنها میشم...خیلی... اسما:خوشکله ما نمیریم بمیریم... _خدانکنه... اسما:نه میبینم راه افتادی...خدا نکنه...از این حرفا بلد نبودی... از حرفش خندم میگیره...راس میگه من کجا و این اصطلاحات کجا؟! اسما هم که خنده ی ریز من رو میشنوه میگه: +هاااا...حالا شد...حالا درست تعریف کن ببینم چرا اول قصد داشتی مصدع اوقاتم بشی... _خب راستش...من...میخواستم ببینم چجور مسلمون شم...ینی میدونما ولی خب من که بابام نمیزاره از خونه برم بیرون...چکار کنم... چند لحظه ای فقط سکوت هست که بالاخره حسنا به حرف میاد: +نمیدونم چیجوری...شاید...شاید یه راهی باشه که بتونی غیر حضوری شهادتین بگی... اسما:ببین ما دقیقا نمیدونیم باید چکار کنی...میخوای شماره یکی از مراجع رو بهت میدم زنگ بزن بپرس... _شماره کی؟ اسما:یکی از مراجع... _مراجع کیه؟! حسنا:ای بابا الی...مرجع دیگه...مگه تو راجب مرجع تقلید تحقیق نکردی؟مراجع جمع مرجعه... _آهان فهمیدم...خب شمارشو بگو... اسما میخنده و با خنده میگه: +دختر شماره پسرخالمو که نمیخوام بهت بدم...بزار برم بکردم پیدا کنم برات اس میکنم...باش؟! به ناچار باشه ای زمرمه میکنم که اسما ادامه میده: پس حالا قطع کن تا من برم دنبال شماره... بازم زیر لب فقط میگم باشه که صدای اسما و حسنا از اونور خط باهم بلند میشه: +خدافظ دختر خارجی... خداحافظی میگم و گوشی رو قطع میکنم... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاکــــَـریـــمــــ... ... 💙💛💙💛💙💛 نیم ساعت بعد صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه به سمت گوشی میرم و پیام رو باز میکنم یه پیام از طرف حسنا که اسم و شماره دفتر یکی از مراجع رو نوشته... چند بار شماره رو میگیرم تا بالاخره موفق میشم ارتباط برقرار کنم و مشکلم رو بگم... اون آقا هم وقتی مشکلمو متوجه شد گفت که میتونم از همین جا هرچی که اون میگه رو تکرار کنم.بعد از اینکه قبول کردم و آماده شدم برا تکرار شهادتین اون آقا چند تا سوال ازم پرسید که آیا از صمیم قلبم دارم اینکار رو میکنم یا از رو اجبار و آیا تحقیق کردم یا نه و خلاصه بعد از همه ی این سوال و جوابا بالآخره شهادتین رو گفت و من هم تکرار کردم: _اَشهد اَن لا اِلٰه اِلا اللّٰه...اَشهد اَن محمّد رسول اللّٰه... بعد از قطع کردن تلفن چنان آرامشی رو حس کردم که مطمئنم هیچ وقت تو زندگیم چنان آرامشی نداشتم... نمیتونم توصیفش کنم فقط میتونم بگم مثل این بود که تازه متولد شده باشی...که تازه چشم به این جهان باز کرده باشی...همه چیز اطرافم انگار برام تازگی داشت... تصمیم داشتم زنگ بزنم به اسما و حسنا و این خبر خوب رو بهشون بدم که من از الآن یه مسلمون محسوب میشم اما یهو فهمیدم که من الآن باید نماز بخونم...قبلا در رابطه با نحوه نماز خوندن و زمان هایی که باید نماز خوند تحقیق کرده بودم پس میدونستم چی کار باید بکنم... رفتم تو حیاط و طوری که مامان نفهمه یه سنگ برداشتم بعد سریع برگشتم تو خونه و رفتم دسشویی هم سنگ رو شستم هم وضو گرفتم...بعد از وضو گرفتن دست و صورتمو کامل خشک کردم که هیچ کس نفهمه...رفتم تو اتاق و از ملحفه روی تخت هم به عنوان چادر نماز استفاده کردم و شروع به نماز خوندن کردم... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاکــــَـریـــمــــ... ... 💙💛💙💛💙💛 دوروز از مسلمان شدنم میگذره... خیلی حس خوبی دارم...هنوز یک ذره هم از اون حس و حالم کم نشده...با همه سختیهاش دوسش دارم... سختمه یواشکی بخوامو وضو بگیرم و نماز بخونم ولی مشکلی نیس...سختمه صبحا برا نماز پاشم...ولی بازم مشکلی نیس... من بازم با وجود همه این سختیها عاشق این دین شدم... تااینکه... 🍃 اونروز هم مثل همه ی روزای دیگه صبح یواشکی از خواب پاشدم و رفتم وضو گرفتم... از دسشویی که برگشتم یهو سینه به سینه بابا شدم... بابا اول محلم نزاشت و رفت تو دسشویی منم رفتم تو اتاقم... از اونجایی که تو این چند روز بعد از مهمونی رابطه من و بابا هیچ تغییری نکرده بود پیش خودم مطمئن بودم که بابا الان به هیچ وجه نمیاد تو اتاقم... پس با خیال راحت ملحفه رو تخت رو انداختم رو سرم و شروع به نماز خوندن کردم... بعد از نماز سرمو گذاشتم روی مهرم یا همون سنگی که ازش به عنوان مهر استفاده میکردم و شروع کردم به راز و نیاز با خدا... انقدر خوابم میومد که بعد از راز و نیاز با خدا به هیچ وجه حوصله نداشتم پاشم برم رو تخت بخوابمو همونجا خوابیدم... 💝💖💝💖💝💖 @hamsardarry 💕💕💕
یــــــاســـبحــانـــــ... ... 💝💝💝💝💝 خواب بودم که با شنیدن صدای ضربه هایی به در چشمامو کمی باز کردم ولی دوباره بلافاصله بستم... خیلی خوابم میومد اصلا حوصله نداشتم بپرسم کی پشت دره...یادمم نبود که با چه وضعیتی به خواب رفتم... توی خواب و بیداری بودم و صدای ضربه هایی که ممتد به در زده میشد رو میشنیدم... چند ثانیه ای این ضربه ها ادامه پیدا کرد تا اینکه صدا قطع شد ولی پشت بندش صدای باز شدن در اومد و بعد صدای بابا که صدام زد: +الینا؟!... یک آن با شنیدن صدای بابا همه چیز یادم اومد...من تو اتاق رو زمین با روسری و ملحفه کنار یه تیکه سنگ خوابیدم... از جام پریدم که با چشمای گشاد شده ی بابا روبرو شدم... +الینا؟چرا روسری سرته؟چرا ملحفه رو اینطور دور خودت پیچیدی؟این تیکه سنگ...الینا اینجا چه خبره؟! از شدت استرس به تته پته افتاده بودم... بدتر از همه هم این بود که جوابی برا بابا نداشتم... _من...خب...چیزه...ینی... نفس پر استرسی کشیدم که از چشم بابا دور نموند... +الینا...هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟...تو اتاقت چه خبره؟...اصن اینارو ول کن بگو ببینم تو دیشب،نصفه شب تو دسشویی چکار میکردی؟سابقه نداشته تاحالا تو نصف شب بری دسشویی...چرا رو زمین خوابیدی... با ترس و استرس فقط نگاش میکردم...هیچ جوابی برای سوالاش نداشتم... طبق معمولی که استرس میگیرم دهنم خشک شده بود و کف دستام عرق کرده بود اما همه دستم یخ بود،سَرمم مثل همیشه درد گرفته بود... بابا یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه با لحنی که معلوم بود ناباوره گفت: +الینا؟!...بگو که اشتباه میکنم...بگو که هیچ چیز اونطور که من فکر میکنم نیس...الینا تو که...توکه... سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم...مطمئن بودم خودش همه چیز رو فهمیده... صداش با داد بلند شد: +نه الینا...نه...برا من سرتو تکون نده...اون زبون بی صاحابتو تکون بده و بگو که من دارم اشتباه میکنم لعنتی... با صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم: _No...no...you're not wrong...I...I was...(نه...نه...تو اشتباه نمیکنی...من...من داشتم...) با داد بابا حرف تو دهنم موند: +shut up Elina...shut up damn...(خفه شو الینا...خفه شو لعنتی...) ساکت شد... @hamsardarry 💕💕💕
یــــــاســـبحــانـــــ... ... 💝💝💝💝💝 چندتا نفس عمیق کشید و بعد چند قدم اومد جلو و همونجور که انگشت اشارشو به حالت تهدید جلو صورتم تکون میداد گفت: +بالاخره کار خودتو کردی آره؟فکر میکردم آدم شدی...فکر میکردم اون سیلی که تو صورتت زدم کارساز بود...ولی نگو تاثیر حرفای اون دوتا امل بیشتر از منیه که یه عمره پدرتم...چی تو گوشِت خوندن که اینطور شدی هان؟تو که سرت به کار خودت بود... پوزخندی زد و ادامه داد: +یا نه...شاید من اینطور فکر میکردم...منِ احمق این همه سال فکر میکردم تو سرت به کار خودته...گفتی هیچ دوستی نداری گفتم دخترمه امکان نداره دروغ بگه...مطمئنن هیچ دوستی نداره...برا همین به کریستن گفتم این دختر دوستی نداره بیشتر هواشو داشته باش...سرشو گرم کن...نذار کمبودی حس کنه...ولی منِ احمق به این فکر نکرده بودم که شاید دخترم بخواد بهم رودست بزنه...حالا هم به درک...برو هر غلطی میخوای بکن...البته فکر نکنم دیگه غلطی مونده باشه که انجام نداده باشی...ولی این رو خوب تو گوشت فرو کن تو با این کارت دیگه جایی تو این خونه و خونواده نداری...حالیته؟ یک قدم بهم نزدیکتر شد و تو صورتم داد زد: +از خونه ی من گمشو بیروووون.... صداش اونقدر بلند بود که ناخودآگاه چشمام رو بستم... بعد از دادی که زد با سرعت طول اتاق رو طی کردو از اتاق خارج شد و در اتاق رو هم محکم به هم کوبوند... با خارج شدن بابا از اتاق دیگه طاقت نیاوردم...زانوهام خم شد و افتادم روی زمین... زمان و مکان و همه چیز رو فراموش کردم و فقط گریه کردم... @hamsardarry 💕💕💕
یــــــاســـبحــانـــــ... ... 💝💝💝💝💝 دلم میخواست در اتاق باز بشه و مامانم بیاد دل داریم بده...بیاد بگه من با پدرت حرف میزنم...قانعش میکنم...ولی میدونستم نمیاد...از اونجایی که تو خانواده ما مرد سالاری هست میدونستم مادرم جرأت نمیکنه بیاد تو اتاقم... نمیدونم چند ساعت گذشته بود...نمیدونم چقدر گریه کردم...فقط میدونم ظهر شده بود...از آفتابی که نورش کل اتاقم رو فرا گرفته بود فهمیده بودم ظهره... سرمو بلند کردم که نگاهی به ساعت اتاق بکنم ولی لایه اشک جلو دیدمو گرفته بود...دستی به چشمام کشیدم و خواستم دوباره نگاهی به ساعت بندازم که در اتاق به شدت باز شد و از برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد... نگاهی به چهارچوب در انداختم... بابا با قیافه ای سرخ از عصبانیت واستاده بود... به ثانیه نکشیده شی بزرگی جلوی پام پرت شد و صدای بدی داد... متعجب نگاهی به جلوی پام انداختم که دیدم یه چمدونه... هنگ کرده بودم...توانایی تجزیه و تحلیل این چمدون رو نداشتم... با صدای گرفته و خش داری زمزمه کردم: _what...wh...what is...this?(این...ای...این...چیه؟!) نمیدونم بابا زمزمه من رو شنیده بود یا نه فقط با عصبانیت داد زد: +go away...pack your bags and get out of here...soon...I don't wanna see you any more...(بروگمشو...وسایلتو جمع کن و از اینجا برو بیرون...زووود...دیگه نمیخوام ببینمت...) باورم نمیشد...بابا داشت منو از خونه پرت میکرد بیرون... @hamsardarry 💕💕💕
یــــــاســـبحــانـــــ... ... 💝💝💝💝💝 چیکار باید میکردم... کجا باید میرفتم... خواستم به کریستن زنگ بزنم که حرفاش یادم اومد: +فراموش کن که برادری داشتی...خانواده من رو فراموش کن... چیکار باید میکردم... با چشمای اشکی نگاهی به ساعت انداختم... ساعت دو بود... پاشدم اول نمازم رو خوندم... بماند که چندبار نمازم به خاطر اشکام باطل شد و من مجبور شدم از اول قامت ببندم... بعد از اتمام نماز چند بار با خونه دوقلو ها تماس گرفتم که جواب ندادن...به گوشی حسنا زنگ زدم ولی خاموش بود به گوشی اسما زنگ زدم جواب نداد...نمیدونستم چی کار کنم... دستام میلرزید... به بدبختی به اسما اس دادم که در اسرع وقت بهم زنگ بزنه کارم فوریه... یک ساعت گذشت و اتفاقی نیفتاد فقط من مستاصل طول اتاق رو طی میکردم تا اینکه... 🍃 ساعت طرفای سه و نیم بود که زنگ خونه به صدا در اومد... متعجب از اینکه کی اینموقع روز زنگ خونه رو زده رفتم طرف پنجره اتاق و از بالا به حیاط نگاه کردم و با داخل شدن فرد پشت در به حیاط خونه نفس تو سینم حبس شد... لعنتی از پشت پنجره هم که میبینمش قلبم دیوونه بازی در میاره... رایان اینجا چکار میکنه...اونم اینموقع روز و تو این وضعیت... مثل همیشه با قدم های استوارش طول حیاط رو طی میکنه و میاد سمت ساختمون... @hamsardarry 💕💕💕
یــــــاســـبحــانـــــ... ... 💝💝💝💝💝 رایان با وارد شدنش به ساختمون از دید من خارج میشه و منم به ناچار از پنجره دل میکنم...ولی سریع به سمت در میرم و لای در رو باز میزارم تا شاید از حرفاشون بفهمم چرا رایان اومده اینجا... دست خودم نیس تو بدترین شرایط هم فضولِ هرچیزی هستم که به اون مربوط باشه... هر دفعه که ناغافل میومد خونمون کلی رویای دخترونه برا خودمم میبافتم که نکنه مثلا اومده ابراز علاقه کنه!!! البته خیلی کم پیش میومد رایان بیاد اینجا... اصن رایان خیلی اینجا نیس...به خاطر درسش و شرکتش کلا نصف سال شیرازه... اما الآن نمیفهمم چرا اینجاس... دلم گواه خوب نمیده... لای در رو باز کردم و گوشمو هم چسبوندم به در ولی هیچ صدایی به گوشم نمیرسه... تا اینکه بابا بلند میگه: +رایان...الینارو ببر!!! خشکم زد...ینی چی؟!منو کجا ببره؟! من که از خدامه با رایان هرجایی برم...حتی قعر جهنم... ولی این حرف بابا...الآن نشونه خوبی نداره!!!... @hamsardarry 💕💕💕
یــــــاســـبحــانـــــ... ... 💝💝💝💝💝 صدای متعجب رایان بلند میشه و قلب بی قرار من رو بی قرار تر میکنه: +کجا ببرم دایی؟! صدای بابا برای جواب رایان بلند شد،معلوم بود داره کلمات رو جوری بیان میکنه که مثلا عصبانیت توش پیدا نباشه: +هرجا که میخواد بره و... بلند تر داد زد: +باید بره... معلوم بود میخواد من بشنوم... اشکام که چنددقیقه ای بود خشک شده بود دوباره راه پیدا کردن... خدایا چرا آخه؟مگه مسلمون بودن چه مشکلی داره؟!... 💖💝💖💝💖💝💖 @hamsardarry 💕💕💕
یـــــارحــــمــــانــــــ... ... 💗💗💗💗💗 چند دقیقه ای هیچ صدایی از پایین نیومد و منم فقط اشک میریختم تا اینکه چندتا تقه به در اتاقم زده شد... فکر میکردم مامان باشه...اشکام رو پاک کردم و منتظر شدم بیاد تو... اما در کمال تعجب هیچ کس وارد اتاق نشد... دوباره چند تقه به در زده شد که منو وادار کرد با صدایی گرفته جواب بدم: _yes?!(بله؟!) +Elina...it's me...open the door...(الینا...منم...در رو باز کن...) وااای نه...خدا نه...باورم نمیشه... رایان بود...به گوشام شک داشتم...ولی نمیتونستم انکار کنم...صدای گرم رایان بود که از من خواست در اتاق رو باز کنم... ناچار از جام بلند میشم و میرم جلو در... یه نفس عمیق میکشم و در رو باز میکنم... تازه متوجه تیپش میشم...مثل همیشه...اسپرت... سرمو کمی میارم بالا و به چشماش نگاه میکنم... به راحتی میشه نگرانی تو چشماش رو دید... برا یک لحظه آرزو میکنم کاش مسلمون نبودم و میتونستم برم تو بغلش زار زار گریه کنم ولی حیف که دینم این اجازه رو بهم نمیده... انگار خودش خواسته ی قلبمو از تو نگام میخونه که یه قدم میاد و جلو و تا میاد بغلم کنه من میرم عقب... متعجب به من خیره میشه و من سرمو میندازم پایین...واقعا بیشتر از این طاقت ندارم تو چشمای خاکستریش خیره شم... با یه لحن متعجب و شاید کمی عصبانی میگه: +الینا اینجا چه خبره؟تو چت شده؟چرا چند روزه از همه ما فاصله میگیری؟نکنه مرضی چیزی داری هان؟ سرم پایینه و دارم با انکشتای دستم بازی میکنم که میگه: +منو نگاه کن دارم باهات حرف میزنم... اه لعنتی...کاش میفهمید طاقت ندارم نگاش کنم...طاقت ندارم خیره بشم تو چشماش... به ناچار کمی سرمو میارم بالا که اونم ملایم تر ادامه میده: +الینا؟بابات چی میگه؟تو کجا قراره بری؟ آروم زمزمه میکنم: _نمیدونم...رایان...من هیچ جا رو ندارم... گریم شدت میگیره: _رایان...من که کار بدی نکردم...آخه چرا بابا اینطور میکنه؟...رایان... انکار متوجه حال خرابم میشه که دوباره میاد جلو که ارومم کنه...میخواد بازوهامو بگیره که یک قدم میرم عقب و دستمو میارم بالاو میگم: _don't touch me...(به من دست نزن) +Elina... میپرم وسط حرفشو توضیح میدم: _I'm a muslem...(من مسلمانم...) چندثانیه هیچی نمیگه و بعد ناباور سری تکون میده و زیرلب انگار که با خودش حرف بزنه میگه: +no...no...you're laying... Yo...you...(نه...نه...تو دروغ میگی...تـــُ...تو...) بعد بلند تر از قبل خطاب به من میگه: +kidding me?(شوخی میکنی؟) @hamsardarry 💕💕💕
یـــــارحــــمــــانــــــ... ... 💗💗💗💗💗 سرمو به نشونه منفی تکون میدم که با خشم روشو ازم میگیره و میگه: +احمق...احق...احمق...you are a fool...do you understand me?...damn...(تو یه نادونی...میفهی چی میگم؟...لعنتی...) هیچی نمیگم...فقط گریه میکنم...شنیدن این حرفا از زبون رایان خیلی سخته خداااا... پوزخندی میزنه و میگه: +پدرت طردت کرده ها؟از خونه انداختت بیرون؟نمیدونی کجا بری نه؟چرا موقعی که مسلمون میشدی بهش فکر نکردی؟حالا کدوم گورستونی میخوای بری؟میدونی بابات پایین چی بهم گف؟بدبخت؟بابات گف اگه تا یه ساعت دیگه از این خونه رفتی که هیچ اگه نه میاد با کمربند میندازتت بیرون...حالیته؟ لگدی به چمدون پرت شده کف اتاق میزنه و ادامه میده: +زود باش جلو پلاستو جمع کن اگه دلت کتک نمیخواد... حس میکنم چیزی نمونده بمیرم...از دیشب تاحالا که هیچی نخوردم...اینهمه هم گریه کردم...الانم که رایان...با این حرفاش...این داد و بیداداش... وقتی بی حرکتی من رو میبینه به سمت کمدم میره و همه لباسامو میکشه بیرون و پرت میکنه رو زمین...تازه به خودم میام...میرم جلو و جیغ میزنم: _Ryan... Get out of here...get out of here...(رایان...برو بیرون...برو بیرون...) با قدم های بلند و عصبی از اتاق خارج میشه.. 🍃 نیم ساعت اروم اروم همونطور که گریه میکنم لباسا و وسایلامو جمع میکنم... بعد از جمع کردن همه چی خودمم پوشیده ترین لباسمو میپوشم و لحظه آخر قبل از بیرون رفتن از اتاق گوشیمو چک میکنم...هیچ خبری از اسما و حسنا نیس...تو دلم مینالم:پس من کجا برم... از اتاق خارج میشم و میرم تو سالن... هیچ کس تو سالن نیس...چمدونم رو میزارم کنار در و به آشپز خونه میرم...حدس میزنم مامان اونجا باشه... با وارد شدن به آشپزخونه میفهمم حدسم درست بوده... مامان سرشو گذاشته بود روی میز و آروم آروم گریه میکرد... رفتم پشت سرش و از پشت بغلش کردم و دوباره گریه کردم... مامان سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام... آروم و زیر لب زمزه کرد: +الینا؟! با هق هقی که شدت گرفته بود خودم رو پرت کردم تو بغلش و زار زدم: _ماما... مامان آروم آروم کمرم رو نوازش میکرد و ازم میخواست که آروم باشم: +هیییس...آروم دخترم...آروم...قوی باش...تو بزرگ شدی...باید بتونی از پس خودتو زندگیت بر بیای...من با پدرت صحبت میکنم...راضیش میکنم...شک نکن...نمیزارم دور ازمون بمونی...ولی...آخه الینا مامان...این چه کاری بود کردی؟!...چرا هممونو بدبخت کردی؟... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــارحــــمــــانــــــ... ... 💗💗💗💗💗 سرمو از بغلش اوردم بیرون و نالیدم: _مامان... اجازه توضیح بهم نداد و گفت: +هیییس...هیچی نگو الینا...هیچ توضیحی ازت نمیخوام... از جاش بلند شد و من رو هم وادار به بلند شدن کرد و در همون حال گفت: +برو دخترم برو از اینی که هست سخت ترش نکن...برو مادر...رایان تو حیاط منتظرته...برو... بعد هم من رو آروم به سمت در هل داد و خودش هم پشتشو کرد به من و رفت سمت یخچال... میدونستم الکی در یخچال رو باز کرده و فقط میخواد من نبینم داره گریه میکنه... آروم رفتم سمتش از پشت بوسه کوتاهی روی گونش زدم و آروم زمزمه کردم: _goodbye mom...(خداحافظ مامان...) بعد هم به سرعت از آشپزخونه اومدم بیرون... 🍃 وارد حیاط که شدم سرمو به اطراف چرخوندم تا رایان رو پیدا کنم که دیدم رو تاب نشسته و به آسمون خیره شده... کمی رفتم نزدیکتر که متوجه حضورم شد و از رو تاب بلند شد... یک قدم جلو اومد و مثل همیشه بی پروا زل زد تو چشمام...ولی من مثل همیشه به خاطر ترس از رسوایی سرمو انداختم پایین... صداشو شنیدم که آروم پرسید: +بریم؟! تو دلم جواب دادم کجا؟!ولی با زبون جواب دادم: _بریم... اونقدر آروم بریم رو زمزمه کردم که شک داشتم شنیده یا نه... مهم هم نبود چون اون بعدش بلافاصله چمدون من رو گرفت و راه افتاد سمت در... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــارحــــمــــانــــــ... ... 💗💗💗💗💗 از کوچه که خارج شدیم گفت: +آدرس بده... چی باید میگفتم؟!آدرس کجارو باید میدادم؟! برای هزارمین بار در طول امروز تو دلم نالیدم:خدایا اسما و حسنا کجان؟! تو فکر بودم چه غلطی کنم که یاد محیا افتادم... آره شاید بتونم برم خونه اونا... محیا یکی دیگه از دوستام بود...خیلی باهاش صمیمی نبودم ولی خب نسبت به دیگران با من خیلی خوب برخورد میکرد... تصمیم گرفتم زنگی به محیا بزنم و ببینم میتونم برم خونشون یا نه... با بدبختی و خجالت زمزمه کردم: _رایان...میشه یه جا وایسی من به یکی زنگ بزنم؟! پوزخندی زد و ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد... از ماشین پیاده شدم و با محیا تماس گرفتم... +الو؟! _سلام محیا... +الینا تویی؟سلام دختر چطوری؟چه خبرا؟سرما خوردی؟صدات خیلی گرفته نشناختم... _محیا؟چه خبرته؟یکی یکی!نه سرما نخوردم...راستش... دوباره گلومو بغض گرفت... دستی به گلوم کشیدم...انگار میخواستم بغضشو از بین ببرم... صدای محیا کمی رنگ نگرانی به خودش گرفت و پرسید: +الینا؟چی شده؟ دیگه طاقتم تموم شد...تحمل این بغض تو گلو خیلی سخته... با گریه پرسیدم: _محیا میشه بیام خونتون؟! محیا که معلوم بود کلی تعجب کرده تندتند گف: +آره عزیزم...آره...الآن آدرسو برات اس میکنم... _ممنون...خدافظ... +خدافظ... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــارحــــمــــانــــــ... ... 💗💗💗💗💗 بعد از قطع کردن گوشی رفتم سمت ماشین.. سوار شدم و بدون گفتن هیچ حرفی سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم... انگار حضور رایان رو به کل فراموش کرده بودم که وقتی حرف زد کمی به خودم اومدم و صافتر رو صندلی نشستم: +چی شد؟کجا میری بالاخره؟! قطره اشکی از گوشه چشمم چکید...دوباره چشمامو بستم و آروم زمزمه کردم: _وقتش شده در پیش بگیرم سفرم را... جایی بروم تا تو نیابی اثرم را... من میروم اینبار به جایی که بدانند... قدر من و احساسم و چشمان ترم را... خواست حرفی بزنه که صدای اس ام اس گوشی بلند شد... با دیدن نام محیا فهمیدم اس ام اس،آدرسه... گرفتمش جلو چشمای رایان و زیرلب گفتم: _میرم اینجا... 💝💝💝💝💝💝💝 @hamsardarry 💕💕💕
یــــــارحــــیــمــــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ چند دقیقه ای توی ماشین به سکوت گذشت تا اینکه چشمامو باز کردم تا سوالی که از اول تو ذهنم بود رو بپرسم هرچند جوابشو تا حدودی میدونستم... مثل همیشه حرف زدن باهاش برام سخت بود... گلومو صاف کردم تا توجهشو جلب کنم ولی اون خیلی بیشتر از این حرفا غرق فکر و خیال بود... _اااامممم...میگم که... نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به جلو خیره شد... منم ادامه دادم: _wh...where is...Christian?!(کِ...کریستن کجاست؟) بعد از اتمام حرفم نفس لرزونی کشیدم... سری تکون داد و گفت: +کار داشت... کمی مکث کرد و ادامه داد: +رفته نتیجه کنکورشو...چک کنه... کنکور...منم باید چک میکردم...ولی...ندایی از درونم فریاد میزنه چک کنی که چی بشه داغ دلت تازه شه؟تو که نمیتونی بری دانشگاه...با کدوم پول میخوای بری؟...با کدوم پشتوانه؟!...پس چه اهمیتی داره که چی قبول شدی؟!... دلم میخواد بدونم کریستن چی قبول شده...ولی غرورم اجازه نمیده بپرسم... اما رایان فهمیده تر از این حرفاس چون خودش ادامه میده: +همونی که دوس داشت...روانشناسی... سعی میکنم لرزش صدامو به حداقل برسونم و میگم: +Oh,really?sounds great...(عه واقعا؟این عالیه) سری در تایید حرفم تکون میده و هیچی نمیگه... تا رسیدن به مقصد دیگه هیچ کدوم حرفی نمیزنیم... 🍃 ماشین جلو در سفید خونه محیا اینا توقف میکنه... هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم... نه پیاده میشم نه حرفی میزنم... فقط از پنجره ماشین به خونه حیاط دار خیره میشم... رایان بالاخره به حرف میاد: +اینه؟ _نمیدونم... +ینی چی مگه اینجا خونه دوستت نیس؟مگه تاحالا نیومدی خونشون؟چطور نمیدونی؟ _چرا اینجا خونه دوستمه ولی تا حالا نیومدم خونشون... +الینا برنامت چیه؟! _منظورت... جملمو نصف گذاشت و گفت: +میخوای چی کار کنی؟تا کِی میخوای اینجا بمونی؟ ناخودآگاه پوزخندی زدم و با لحن سردی گفتم: _مگه براتون مهمه؟ @hamsardarry 💕💕💕
یــــــارحــــیــمــــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ با حرص گفت: +الینا؟! با عصبانیت بدون کنترل روی حرفا و رفتارام داد زدم: _چیه؟هِی همتون الینا الینا راه انداختین...میخوام چی کار کنم؟تا کی میخوام اینجا بمونم؟مگه مهمه؟مگه براتون مهمه؟مگه اونموقع که از خونه پرتم میکردین بیرون پرسیدین میخوای چی کار کنی؟کجا میخوای بمونی؟هان؟با توام...یکیتون براتون مهم بود؟من نمیدونم ینی مسلمون شدن انقدر بده که همتون دارین منو از خودتون میرونید؟اون از پدری و مادری که خودشون منو به دنیا آوردن و بزرگم کردن...اینم از شماها...از اون کریستنی که یه عمر ادعای برادری برام میکرد ولی الان که بهش نیاز دارم تنهام گذاشته...اون از ماریا که همیشه و همه جا منو خواهر خودش معرفی میکرد ولی الان حتی جواب تلفنامم نمیده...اینم از تو که موظفی منو از خونمون بکنی بیرون...اه... بعدم بدون اینکه فرصتی برا جواب دادن به رایان بدم از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو به هم کوبیدم... همونجور که گریه میکردم رفتم چمدونمو از در عقب برداشتم... چمدون رو که پیاده کردم دیدم رایان از ماشین پیاده شده و جلو در خونه محیا اینا واستاده... بی توجه بهش رفتم سمت در و کنارش وایستادم...دست دراز کردم که آیفونو بزنم که صدای محیا از آیفون بلند شد: +الینا تویی؟بدو بیا تو... بعد هم در با صدای تیکی باز شد... مردد بودم برم تو یا نه که رایان یه بار دیگه زنگ زد... پرسشی نگاش کردم ولی اون روشو ازم برگردوند... بعد از گذشت یک دقیقه محیا اومد دم در و پرید تو بغلم: +سلاااام خوشکل خانمی...دلم برات تنگ شده بود...این طرفا... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــارحــــمــــانــــــ... ... 💗💗💗💗💗 خودشو ازم جدا کرد و تازه رایانو دید: +اوا ببخشید...ندیدم اول!خوبین؟شما کریستن برادر الینایید درسته؟ پوزخندی رو لبم نشست...با همون پوزخند به رایان نگاه کردم ببینم چی جواب میده... اونم مثل همیشه کم نیاورد و جواب داد: +کریستن نیستم ولی میتونید فکر کنید منم برادر الینام... از لفظ برادر الینا یه جوری شدم...دلم بیش از پیش گرفت... ناخودآگاه پوزخند رو لبام خشک شد و بغض تو گلوم جا گرفت... برا سرازیر نشدن اشکم لبامو رو هم فشار دادم... محیا که از حرف رایان هیچی نفهمیده بود سرشو چرخوندو خواست از من چیزی یپرسه که با دیدن قیافه زارم گف: +الینا؟خوبی؟چی شده؟ الان خیلی خیلی خیلی نیاز به یکی داشتم که تو بغلش زار بزنم... پس خودمو انداختم تو بغل و محیا و از ته دلم گریه کردم... دو سه دقیقه گذشت که محیا گف: +الی جونم تو کوچه ایم...خوبیت نداره...بریم داخل...بیا عزیزم... خواست من رو به داخل ببره که رایان کیفمو از پشت کشید و بلند خطاب به محیا گفت: +can I...talk to her?!(میتونم...باهاش حرف بزنم؟!) محیا که فهمیده بود رایان چی میگه شونه و ابرویی بالا انداخت و گف: +البته.. بعدم لبخند گرمی به من زد و دستم رو ول کرد... یک قدمی رو که به داخل خونه رفته بودم رو برگشتم و به سمت رایان رفتم... منتظر نگاش کردم...نگاهی به پشت سرم انداخت...فهمیدم به خاطر محیا نمیتونه حرف بزنه... برگشتم لبخند دل گرم کننده ای که بی شباهت به پوزخند نبود بهش زدم و خودش تا تهشو خوند که گفت: +من میرم داخل عزیزم...کارت تموم شد زودبیا...بعدم رفت تو... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــارحــــمــــانــــــ... ... 💗💗💗💗💗 برگشتم دوباره منتظر چشم دوختم به رایان که یک قدم اومد جلو بند کیفمو گرفت و کشید سمت ماشین... با رسیدن به ماشین بند کیفمو از حصار دستاش جدا کردم و گفتم: _چیه؟ماموریتتو انجام دادی...حالا برو دیگه...منتظر چی هستی؟ سردی و تلخی کلامم دست خودم نبود که اگه بود هیچ وقت اینطور با کسی که از خودمم بیشتر دوسش دارم حرف نمیزدم... سردی و تلخی کلامم مربوط به حال و روزم بود...به وضعیتم...وضعیتی که توش عشقم مامور جدا کردن من از خونوادم شده بود... با عصبانیت در حالی که معلوم بود داره سعی میکنه صداشو بالا نبره گفت: +الینا درست حرف بزن...چته صداتو انداختی تو کلتو هی هوار میکشی؟تو که هر غلطی دلت خواسته کردی حالا دوقورت و نیمتم باقیه؟ خواستم حرفی بزنم که غرید: +ساکت...هرچی حواستی بگی تا الآن گفتی...حالا من میپرسم تو جواب بده...بگو ببینم این دوستت مطمئنه؟ ای خدا چرا با من اینکارو میکنه... بازهم بدون اینکه برگردم از حرکت ایستادم...حقیقت این بود که طاقت برگشتن و دوباره دیدنشو نداشتم... رایان بعد از چند ثانیه به حرف اومد و سریع گفت: +keep your self...(مواظب خودت باش) و بلافاصله بعدش صدای بسته شدن در ماشین و استارت زدنش اومد... در یک لحظه با یک تصمبم آنی برگشتم سمتش که برای آخرین بار ببینمش ولی دیر رسیدم و فقط تونستم برای آخرین بار ماشینشو ببینم که از من دور شد... ❣❤ ❣ 🚫گُفتَم نَبینَم رویِ تو شایَد فِراموشَت کُنَم... شایَد نَدارَد بَعد از این بایَد فراموشَت کُنَم...🚫 ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاعلــــیــــمـــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ با قدم هایی سست و لرزان رفتم سمت خونه محیا... همین که در خونه رو پشت سرم بستم زانوهام تا شد و نشستم پشت در... دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود...اختیار صدای هق هقم دست خودم نبود...چقدر من امروز بی طاقت و بی اراده شده بودم!!! میدونستم مامان بابای محیا خونه نیستن ولی مگه فرقی هم به حال منِ بی اراده داشت؟! نه!...مطمئنا نداشت...! 👈...ایــــن حالِ منِ بی توست... ...بُغضِ غَزَلے بــــے رَحـــم... اُفتاده تَرین خورشـــید... ...زیرِ سُمِ اَســـبِ شَب...👉 محیا که از صدای بسته شدن در متوجه حضور من تو خونه شده بود خودشو با سرعت به من رسوند... با دیدن حال زارم سریع به سمتم اومد و با گرفتن دو بازوم مجبور به بلند شدنم کرد و منو به سمت داخل خونه برد... وقتی رفتیم تو من رو روی یک مبل نشوند و خودش به سرعت به آشپزخونه رفت... وقتی برگشت یه لیوان دستش بود که حدس زدم آب قند باشه... اومد سمتمو همونطور که لیوانو دستم میداد گفت: +بیا عزیزم بیا این آب قند رو بخور یکم جون بگیری بعد برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده؟این پسر کی بود؟ لیوانو از دستش گرفتم و بدون هیچ ممانعتی سر کشیدم...واقعا به این آب قند نیاز داشتم... بعد از این که آب قندم تموم شد محیا که داشت شونه هامو ماساژ میداد لیوانو از دستم گرفت و گذاشت رو میز شیشه ای روبروش... بعد با لحن آروم و ملایمی گفت: +الی جونم؟خاهرم؟نمیخوای بگی چی شده؟بابا این پسره کی بود؟ من که اشکام بند اومده بود و تا الان فقط هق هق میکردم دوباره اشکام روون شدن و من با گریه همه چیزو برا محیا تعریف کردم... بعد از تموم شدن حرفام محیا با حالت متعجبی گف: +پس رایان این بود!!! تو دنیا فقط سه نفر از قضیه رایان خبر داشتن اول اسما و حسنا بعدم محیا که کم و بیش در جریان ماجرا بود... سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت... اشکامو که دید حرفش تو دهنش موند و به جاش منو کشید تو بغلش... بعد از دو دقیقه منو از خودش جدا کرد و گفت: +نگران چی هستی عزیز دلم؟اصن همینجا میمونی!پیش خودمون زندگی میکنی!میشی خواهر خودم...منم که تکم خواهر برادری هم ندارم که معذب باشی...دیگه چی میگی؟هان؟نریز اون اشکارو دیگه!... لبخند محزونی زدم و با بغض گفتم: _چی داری میگی محیا؟چجور پیش شما بمونم؟تا عمر دارم سربارتون باشم؟ محیا که مثلا میخواس جو رو عوض کنه مشتی به بازوم زد و گفت: +اوووه پاشو جمعش کنا!حالا من یه چی گفتم؟ @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاعلــــیــــمـــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ بعدم با ادای بامزه ای گف: +تا آخر عمر!غلط کردی یک سال میمونی بعدم شوهرت میدیم شمارو به خیرو مارو به سلامت!!! توی اون وضعیت اصلا حوصله ی شوخی و خنده نداشتم برا همین با ناله گفتم: _محیا... محیا خواست چیزی بگه که صدای آیفون بلند شد... از جا بلند شد و همینطور که به سمت آیفون میرفت گفت: +مامان اینان... با شنیدن این حرف از دهان محیا تازه یاد موقعیت خودم افتادم و با ناله گفتم: _وای محیا... محیا که به سمت آیفون میرفت متعجب چرخید سمت من و گفت: +چیه؟ باهمون حالت ناله مانندم گفتم: _مامانت اینا... محیا که انگار خیالش از جانب ترس بیهوده من راحت شده باشه دوباره به مسیرش به سمت آیفون ادامه داد و گف: +دیوونه...ترسیدم...گفتم چی شده!مامانمه...دیو دوسر که نیس...الان میرم تو حیاط همه چیو براش توضیح میدم... بعد از این حرف دکمه آیفونو زد و ادامه داد: +مطمئنم کلی هم خوشحال میشه...مامانو که میشناسی عاااشق مهمونه! بعد هم به سمت حیاط رفت و من تازه وقت کردم خونشون رو درست برانداز کنم... ست آبی و فیروزه ای خونه نمای قشنگی به خونه داده بود... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاعلــــیــــمـــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ همینطور که به اطرافم نگاه میکردم در شیشه ای سالن باز شد و من صدای مادر محیا رو شنیدم که میگف: +ای بابا!محیا یه بار گفتی دیگه!خیلی خب... و بعد صدای محیا که میگف: +ماماان... محیا فرصت نکرد ادامه حرفش رو بگه چون مادرش رسید جلو من و من هم به احترام از جام بلند.مادر با لبخند محوی نگام کرد که باعث شد سرم رو کمی بندازم پایین و زیر لب سلام کنم... مادر محیا بعد از شنیدن سلام من با لبخند پررنگ تری به سمتم اومد و گف: +سلام به رو ماهت خوشکلم...خوش اومدی...بفرما بشین... بعد خطاب به محیا پرسید: +مادر پذیرایی کردی از دوستت؟ محیا خجالت زده خواست جوابی بده که خودم زودتر گفتم: _نه ممنون نیازی نیس...من...من... خودم هم نمیدونستم من چی؟!من میخوام برم؟من الان رفع زحمت میکنم؟من مزاحم نمیشم؟ حالا که مزاحم شدم و نمیتونمم رفع زحمت کنم! مادر محیا سری تکون داد و گف: +این حرفا چیه؟امان از دست محیای بی حواس...برو دخترم بشین من الان برات شربت میارم... زیر لب ممنونی زمزمه کردم... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاعلــــیــــمـــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ بعدم با ادای بامزه ای گف: +تا آخر عمر!غلط کردی یک سال میمونی بعدم شوهرت میدیم شمارو به خیرو مارو به سلامت!!! توی اون وضعیت اصلا حوصله ی شوخی و خنده نداشتم برا همین با ناله گفتم: _محیا... محیا خواست چیزی بگه که صدای آیفون بلند شد... از جا بلند شد و همینطور که به سمت آیفون میرفت گفت: +مامان اینان... با شنیدن این حرف از دهان محیا تازه یاد موقعیت خودم افتادم و با ناله گفتم: _وای محیا... محیا که به سمت آیفون میرفت متعجب چرخید سمت من و گفت: +چیه؟ باهمون حالت ناله مانندم گفتم: _مامانت اینا... محیا که انگار خیالش از جانب ترس بیهوده من راحت شده باشه دوباره به مسیرش به سمت آیفون ادامه داد و گف: +دیوونه...ترسیدم...گفتم چی شده!مامانمه...دیو دوسر که نیس...الان میرم تو حیاط همه چیو براش توضیح میدم... بعد از این حرف دکمه آیفونو زد و ادامه داد: +مطمئنم کلی هم خوشحال میشه...مامانو که میشناسی عاااشق مهمونه! بعد هم به سمت حیاط رفت و من تازه وقت کردم خونشون رو درست برانداز کنم... ست آبی و فیروزه ای خونه نمای قشنگی به خونه داده بود... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاعلــــیــــمـــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ همینطور که به اطرافم نگاه میکردم در شیشه ای سالن باز شد و من صدای مادر محیا رو شنیدم که میگف: +ای بابا!محیا یه بار گفتی دیگه!خیلی خب... و بعد صدای محیا که میگف: +ماماان... محیا فرصت نکرد ادامه حرفش رو بگه چون مادرش رسید جلو من و من هم به احترام از جام بلند.مادر با لبخند محوی نگام کرد که باعث شد سرم رو کمی بندازم پایین و زیر لب سلام کنم... مادر محیا بعد از شنیدن سلام من با لبخند پررنگ تری به سمتم اومد و گف: +سلام به رو ماهت خوشکلم...خوش اومدی...بفرما بشین... بعد خطاب به محیا پرسید: +مادر پذیرایی کردی از دوستت؟ محیا خجالت زده خواست جوابی بده که خودم زودتر گفتم: _نه ممنون نیازی نیس...من...من... خودم هم نمیدونستم من چی؟!من میخوام برم؟من الان رفع زحمت میکنم؟من مزاحم نمیشم؟ حالا که مزاحم شدم و نمیتونمم رفع زحمت کنم! مادر محیا سری تکون داد و گف: +این حرفا چیه؟امان از دست محیای بی حواس...برو دخترم بشین من الان برات شربت میارم... زیر لب ممنونی زمزمه کردم... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاعلــــیــــمـــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ مادر محیا به سمت آشپزخونه رفت و من تا خواستم بشینم محیا دستمو گرفت و به سمت اتاقش برد و همونطور که منو میکشید گف: +بیا بریم تو اتاق من...وسایلاتم بعد میاریم تو اتاق... وارد اتاق که شدیم نگاه سرسری به کل اتاق انداختم... اتاق ساده ای بود و چیزی برا کنکاش نداشت!!!... به سمت تخت چوبی کنار پنجره رفتم و لبه تخت نشستم... اونقدر خسته بودم و سرم به خاطر گریه ها و زجه هام درد میکرد که حوصله هیچ کار نداشتم... دلم فقط یه خواب آروم میخواست... انگار محیا هم اینو از نگاه خستم خوند که اومد سمتمو آروم شونه هامو فشار داد و هلم داد سمت بالشت و گفت: +معلومه خیلی خسته ای یکم بخواب یک ساعت دیگه اذونه...اذون صدات میزنم...راحت باش... لبخندی به نشانه سپاس بهش زدم و چشمامو بستم... 🍃 با شنیدن صدای مهربون محیا از خواب بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم...محیا همینطور صدام میزد: +الینا...الی جون؟...خانوم خانما...پاشو دیگه... به زور چشمامو باز کردم تا بفهمه بیدارم... چشممو که باز کردم گف: +بیدار شدی؟پاشو...پاشو..اذون گفتن... اونقدر گیج و منگ بودم که نمیدونستم منظورش اذون صبحه یا اذون مغرب برا همین با بی حالی گفتم: _چه اذونی؟ +وا دختر تو چرا شیش میزنی؟اذون مغرب دیگه پاشو... به سختی از جام پاشدم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.... @hamsardarry 💕💕💕
یـــــاعلــــیــــمـــــ... ... ❣❤️❣❤️❣❤ ❣ بعد از نماز داشتم جانماز رو جمع میکردم که یاد اسما و حسنا افتادم...جانماز رو نصفه نیمه ول کردم و دویدم سمت کیفم که محیا اورده بود تو اتاق... همونجور که زیپ کیفو باز میکردم خدا خدا میکردم که اسما یه جوابی به پیامم داده باشه... بالاخره گوشیو پیدا کردم و بازش کردم... سی تا تماس بی پاسخ از اسما و حسنا و شماره خونشون... خوشحال دستمو کشیدم رو شماره حسنا و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم... دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش تو گوشم پیچید: +الینا؟!چه عجب!کشتی مارو دختر جون... _سلام!... +سلام و ...لا اله الا الله...علیک سلام...بگو ببینم چی شده؟کجایی تو؟چرا صدات گرفته؟معنی پیامی که به اسما داده بودی چی بود؟چه اتفاقی افتاده؟الییینااا مُردی؟چرا جواب نمیدی پس؟ _پوووف...تموم شد؟سوال دیگه ای هم داری بفرما.گوش مفته! +الینا!چرت نگو...بگو ببینم چی شده؟نه نه...یه دقیقه صبر کن بگم اسما هم بیاد اونم بشنوه... بعد از این حرفش بی توجه به من داد زد: +اســـــی...خاااهر...بیا الیناس... بعد از دو ثانیه صدای متشاکی اسما هم تو گوشی پیچید: +ای خبر مرگتو برام بیارن الی؟کدوم گوری بودی؟چرا جواب اون گوشیتو نمیدادی؟ دوباره مثل همون برخوردم با حسنا بی توجه به حرفای اسما گفتم: _سلام!... @hamsardarry 💕💕💕