❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس44
👇
بغض مثل سنگی سفت و سخت راه گلویش را بست ..
قطره اشکی از گوشه ی چشمان پدرانه اش چکید... حرف زری را تمام کمال قبول داشت ..
نداری بیچاره اش کرده بود ...
هر چه کار می کرد دخلش با خرجش جور در نمی آمد ..
حالا این چند روز دل بسته بود به مردانگی ها ی علیرضا ...
اگر مطمئن نبود علیرضا حریرش را خوشبخت می کند، هیچ وقت زیر بار این وصلت نمی رفت...
تمام فکر و ذکرش شده بود
@hamsardarry 💕💕💕
👇👇
خوشبختی حریر ... علیرضا عاشق بود ... درست مثل خودش که هنوز عاشق مستانه بود ... می دانست علیرضا هر طور شده دخترش را عاشق خودش خواهد کرد ... مهربانی ها و محبت های علیرضا عجیب به دلش نشسته بود ... و همین طور مستقل بودن او ... می دانست دست جلوی پدرش دراز نمی کند .. همه چیز حاج رسول از آن علیرضا بود ... اما این پسر با مناعت طبع بالا ،مستقل بار آمده بود و دنبال کار مورد علاقه اش رفته بود ...می ترسید حریر با پس زدن این پسر ، موقعیت به این خوبی را از دست بدهد ... اصلا این دختر با این وضع زندگی مگر شانسی بالاتر از این را هم داشت؟ ... برفرض مثال هم که داشت، هرکس او و زندگی اش را می دید مسلما پا پس می کشید... نباید می گذاشت حریر به اشتباه برود ... از سویی چیزهای بدی از محیط دانشگاه شنیده بود ... دلش نمی خواست اتفاقی برای حریرش بیفتد ...حریرش بیش از اندازه زیبا بود و او همیشه از این زیبایی می ترسید ... همین چند شب پیش بود که در تاکسی دختر دانشجویی نشسته بود و همان طور که داشت حرف های وحشتناکی را به دوستش تعرف می کرد مثل ابر بهار اشک می ریخت ... تن و بدنش از آن حرف ها لرزیده بود و همان موقع بود که تصمیم به این وصلت گرفته بود ...ترس بی آبرویی ... ترس افتادن دخترش در دام چیزهایی که این روزها به وفور در محیط دانشگاه ها دیده می شد ، حرف های زری ... همه و همه باعث شد تن به وصلتی بدهد که از دید دخترش یک بار رد شده بود ... اما شب قبل حریر سکوت کرده بود و او دلخوش کرده بود به این سکوت و معنایش ...معنایی که شاید بوی رضایت می داد...
@hamsardarry 💕💕💕
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌺باز هم صبح دگر
🌿خنده به لب میشیند
🌺باز هم نور خـدا
🌿بر تن تب میشیند
🌺باز هم روز سپید ،
🌿صوت دل آواز امیـد
🌺باز هم عطر طلوع
🌿بر غم شب میشیند
🌺سلام و عرض ارادت صبح بخیر
🌿 پنجشنبهتون
مملو از شادی و آرامش و مهر🌺
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
❤️🍃❤️
❣"راهـبردهایـی بـرای ابـراز احساسـات" در دوران نامزدی و عقد:
2-صادق باشید
مثلا هنگامی که میخواهید تنها باشید؛
❗️ نگویید در اداره کار مهمی دارم که
حتما باید انجام دهم.
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
❗️اگر همسر بهانهگیر دارید
همچون قرص آرامبخش باشید💊
👌بهتر است به نیازها و خواسته های خود نیز توجه داشته باشید
و تا آنجایی که به شما آسیبی نرسد برای جلب محبت و علاقه همسرتان، آنچه را که دوست دارد، انجام دهید
و از شادی و لذت بردن او، شما نیز شاد و خرسند شوید.
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسران_بخوانند
▫️بیان احساس
در بیان احساس خود صادق باشید.الف
گاهی اوقات به دلایل مختلف مثل: خجالت کشیدن، ترس از بحث و درگیری و....
وسوسه میشوید که احساس خود را به صورت واقعی بیان نکنید.
مثلا زمانی که با خانواده همسرتان شام خورده اید می گویید:
❣ «امشب خوب و بسیار لذّتبخش بود»
در حالی که واقعاً تمام شب را خسته و ناراحت به نظر میرسیدید.
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسران_بخوانند
▫️بیان احساس
در بیان احساس خود صادق باشید.ب
سعی کنید در مقابل این وسوسه ها برای دستکاری، تحریف یا کتمان واقعیت، مقاومت کنید.
وقتی به همسرتان در مقابل احساسات واقعی خود دروغ میگویید❌
در واقع به خودتان نیز دروغ می گویید.
این کار باعث می شود بعد از مدتی
شناخت شما نسبت به خودتان کم شود
و دیگر زمانی که اضطراب، افسردگی یا خشم دارید، علت احساستان را ندانید.
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس45
👇
کاش حریر می فهمید ،ناآرامی های این روزهایش را ... پدرانه هایی که از ترس زری و اذیت و آزارهایش در دل پنهان می ساخت ... کاش می فهمید و او را می بخشید ... درد بدی در سینه اش نشسته بود و اجازه ی بالا آمدن نفسش را نمی داد ... به زحمت سوئیچ را چرخاند و استارت زد...اتومبیل بی نفس تر از خودش به سمت خانه راه افتاد ...
@hamsardarry 💕💕💕
👇👇
سرش را به شیشه تکیه داده بود و خیره ی خیابان بود ... جسمش آن جا داخل اتوبوس بود و روحش درست میان کافی شاپ بالای شهر...بالای شهری که بارها اسمش را شنیده بود اما خودش در آرزوهایش جا داشت... تمام مدت به طرز ناشیانه ای خیره به اطرافش شده بود ... آن قدر ندید بدید بازی درآورده بود که آخر آریا با اشاره به روی میز گفته بود :
- به جای این که با چشمات در و دیوارو بخوری یه چیزی بذار دهنت...
با شرم سرش را پایین انداخت و تکه ای از کیک شکلاتی خوشمزه را با چنگال کند و در دهان گذاشت ... اما هنوز طعم خوش کیک را در دهان مزه مزه نکرده بود که حسام کنارش روی صندلی نشست... چشمان درشتش را به او دوخت و پرسید:
- خوشمزه است؟
کیک نرم و تُرد در دهانش آب شد و لیز خورد توی گلویش ... شیرینی آن چنان جهید توی گلو که به سرفه افتاد ... آریا نگاه خاص و کلافه ای به چهره ی او انداخت و فنجان قهوه را به سمتش سُراند و گفت:
-یه قلوپ از این بخور ..
@hamsardarry 💕💕💕