بعد از یک هفته استراحت مطلق!
امروز اولین روز از این هفته ست که بیرون اومدم،
اضطراری خودمو رسوندم بانک، که نوبت بگیرم،
تا وقتی کاغذ بدستم میرسه، بتونم زود کارمو انجام بدم.
و حداقل ده دقیقه دیگه میرسن.
نوبت گرفتم ،
کاغذ نوبت چاپ نشده ، باجه شماره مو خوند.
و من 😑🙄😢
متصدی بانک : خانوم نوبت شماست ؟!
من 😑😢🙄 حالا من اومدم نوبت بگیرم واسه ده دقیقه دیگهها 😏
11:58
00.11.21
إخفاء الاشتیاق اختناق...
و نفس که بند میآید،
دلم روضه منوره میخواهد..،
شمسالشموس...
نام شما را که میبرم،
رافت شما در تمام جانم جاری میشود،
چند بوق،
بعد از دادن سلام، به روضه منوره متصل میشوید:
صدای همهمه و صلواتهای مکرر،
عرض ادب و عرض شکوه.
سبک میشوم ❣
و اما کتمانِ دلتنگی بند آمدن نفس است…!
13:19
00.11.21
38.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کمی سفر کنیم به شب ۲۲ بهمن ۵۷
قلم دلتنگی میکند،
و روح تشنه مرا میبرد به آن شب.
بسیجی ها با شلوارهای شش جیب سبز رنگ،
و آورکت های سبز رنگ ،
بند تفنگها را به شانه انداختهاند،
و پوتین پوشیدهاند.
تقریبا میشود گفت در حالت آماده باش هستند،
توی کوچه ها قدم میزنند.
صدای بلندگوها میآید..،
ضعیف،..خفیف... اما صدای شعرهای انقلابی ست.
چند دقیقه مانده تا ساعت اعلام شده،
باران میبارد،
روسری کرم رنگم را زیر گلویم گره میزنم.
بارانی بلندم را میپوشم،
به چشمهایش نگاه میکنم،
مشغول پوشیدن آورکت ش شده،
برمیگردد در یک لحظه چشمهایمان بهم تلاقی میکند،
من در چشمهایش،
دادههای ذهن خودم را میبینم..
شب ۲۲ بهمن
شب اللهاکبرها
شب خونهای به ثمر نشسته..
و رد اشک...
به سمت پشت بام میرود،
بیصدا به دنبالش میروم.
بوی باروت هنوز در هوا به مشام میرسد،
همهی همسایهها روی پشت بام ایستادهاند.
ساعتش را نگاه میکند
دستش را کنار گوشش میگذارد،
و بلند فریاد میزند : #الله_اکبر
اشک یخ زده در چشمم،
جاری میشود
و زیر لب زمزمه میکنم : #الله_اکبر ... ♥️
و به آیندگانی فکر میکنم که این شب را لمس نکردهاند ...
پن : کلیپ واسه امشب، و صدای بلندگوهایی که ما رو بردند به سال ۵۷ .
21:34
00.11.21
@hanan_art76 |🌴 ح َ ن ْ نا ن 🌴
|🇮🇷
|
|
+ میگه پرچم ایران بالاس ؟!
- میگه بله! همیشه!
+ میگه به چه عشقی ؟!
[ تویِ دلم میگم به عشق حاج قاسم ]
و اشک از چشمم سُر میخوره.... 💔
مبآرکمون باشه چهلِودوسالگیت انقلابِمون 💞
#الله_اکبر
21:00
99.11.21
@hanan_art76