خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_پنجم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
مردم شروع به ماندن در خانه های خود کردند و جیپ های نظامی که بلندگو حمل می کردند این را اعلان کردند که هرکسی از سن 18 بالا باشد به مدرسه برود.
و اگر نرفت او خود را در معرض خطر مرگ قرار می دهد کشته می شود.
پدر و عمویم برنگشتند و برادرم محمود بزرگتر از ما کوچکتر بود.
وقتی پدربزرگم به مدرسه رفت یکی از سربازها با فریاد از او خواست که به خانه برگردد.
وقتی پیری و سن و سال و ناتوانی اش را دید او را نگذاشت به مدرسه برود پس از مدت کوتاهی تعداد زیادی از سربازان اشغالگر دسته دسته شروع به جستجو کردند و با تفنگهای خود خانه به خانه هجوم آوردند و به دنبال مردانی بودند که به مدرسه نرفته بودند و چون تعدادی از آنها را یافتند بدون تردید به آنها شلیک کردند.
مردان محله در مدرسه مجاور جمع شدند جایی که سربازان آنها را در حیاط مدرسه در ردیفهای فشرده روی زمین نشاندند و سربازان از هر طرف آنها را محاصره کرده بودند و اگر آنها دستی تکان میدادند . اسلحه هایشان را گرفته و به سمتشان نشانه رفتند. پس از اتمام ماموریت جمع آوری افراد یک جیب نظامی سرپوشیده به مدرسه آمد و مردی که لباس غیر نظامی پوشیده بود پیاده شد، اما او از نیروهای اشغالگر بود همه سربازان به طرز قابل توجهی از او اطاعت می کردند.
او به آنها دستور داد و طبق دستور او خود را سامان دادند و شروع به راهنمایی مردان کردند تا روی زمین راه بروند و یکی یکی ایستادند طوری راه افتادند که از جلوی جیبی که آخرش بود .گذشتند.
و مردان شروع کردند به بلند شدند و طبق علامت رد شدن یکی از سربازها هر از گاهی که یکی از مردان همسایه رد می شد هارند می کردد و سربازها به سمت او هجوم می آوردند و با خشونت او را می گرفتند در حیاط مدرسه او را زده و به تحقیر و توهین اش می پرداختند مشخص شده بود که هر کس در هنگام عبور هارند ،بزند تصادف او رخ داده است، او را مرد خطرناکی تشخیص داده اند و به همین ترتیب همه چیز ادامه داشت تا اینکه آخرین آن مرد بلند شد، هر از گاهی هارند به صدا در می آمد و با کسانی که از جلوی موتر رد می شدند ملاقات می کردند و هرکس در حین عبور هارند نمیزد انتهای موتر می نشست.
هنگامی که مأموریت به پایان رسید آن افسر با لباس غیرنظامی برخاست و با کسانی که نشسته بودند به زبان عربی صحبت کرد، به زبانی که سنگین بود اما برای آنها کاملاً قابل درک بود و خود را ابو الديب» افسر اطلاعاتی اسرائیل برای منطقه معرفی کرد. سپس سخنرانی طولانی در مورد واقعیت جدید پس از شکست اعراب داشت و اینکه او آرامش می خواهد و نظم و انضباط میخواهد و نمی خواهد مشکلاتی در منطقه وجود داشته باشد و هرکس جرأت کند امنیت را دستکاری کند خود را افشا خواهد کرد و اعدام و زندانی می شود و اینکه دفترش به روی هرکسی که از نیروهای امنیتی ارتش اسرائیل چیزی بخواهد باز است و در نهایت از حاضران خواست که یکی یکی بروند آنها یک به یک بی سر و صدا و بدون هرج و مرج رفتند، بنابراین مردان شروع به بلند شدن کردند و دور شدند که از مدرسه به خانه های خود باز می گردند و هرکسی آنجا را ترک می کرد احساس می کردد که از مرگ اجتناب ناپذیر فرار کرده است آنها حدود صد مرد از محله را مرتب کرده بودند آن افسر با جیبی که قبلاً با آن آمده بود به میدان رفت و آن مردها را جمع کرد و از آنها خواست که یکی یکی بلند شوند و دوباره از جلوی جیب رد شوند و در حالی که صورتش به سمت آنها چرخیده بود کنار دیوار نزدیک به دیوار ایستاد. در حالی که دیگران در لبه میدان نشسته بودند.
از آن گروه 15 نفر انتخاب شدند و در کنار دیوار ایستادشان نمودند و آن افسر به تعدادی از سربازان در که مقابل آنها بود دستور داد آنها تفنگ های خود را بیرون کشیدند و روی زانوهای خود نشستند و سپس آنها را نشانه گرفته و تیراندازی کردند. بقیه از سر و روی شان عرق می چکید دست هایشان را از پشت بسته بودند چشم هایشان را بسته بودند و سوار یکی از اتوبوس ها نموده که آنها را به مرز مصر برساند و سربازانی که همراهی آنها را می کردند دستور دادند که از مرز مصر عبور کنند هر کس جلو بیاید یا برگردد به ضرب گلوله کشته خواهد شد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_ششم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل دوم
روزها گذشت و پدر و عمویم برنگشتند و ما هیچ خبری از آنها نشنیدیم پدربزرگ و مادرم و زن عمویم حتی یک نفر را به جا نگذاشتند که از آنها نپرسیده باشند اما از آنها خواسته می شد که منتظر باشند و این نگرانی ما مانند نگرانی بسیاری از همسایگانمان بود مفقودین از سربازان ارتش آزادیبخش فلسطین یا مردان مقاومت مردمی بودند این محله مانند تمام مناطق
کرانه باختری و نوار غزه در حالت ناامیدی یاس و هرج و مرج بودند و مردم نمی دانستند با آنها چی می شود. پدربزرگم هر روز صبح عصایش را بر می داشت و دنبال دو پسرش می رفت چه کسانی را می شناخت و چه کسانی را نمی شناخت از آنها می پرسید تا اینکه خسته و کوفته شده بر می گشت مادرم و زن عمویم که ما را ترک نکرده بود از پایان جنگ به خانه خود بازگشتند و کنار در نشسته و منتظر خبرهای جدید پدر بزرگم می بودند و از ترس و نگرانی از سرنوشت نامعلوم همسر و برادران و خواهرانم و پسران عمویم می سوختند
به خوبی از اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود آگاه بودم اما من هنوز خیلی طفل بودم که متوجه شوم دقیقاً چه اتفاقی در اطرافم می افتد.مادرم و همسر عمویم مشغول مراقبت از ما بودند بنابراین خواهر بزرگترم (فاطمه) برخی از کارهای تهیه کردند غذا و نظافت را انجام می داد.
با غروب آفتاب در یکی از آن روزها وقتی پدر بزرگ از جستجوی دو پسرش برگشت مادرم در را باز کرد و منتظر آمدن او از ابتدای خیابان بود و پس از مدت کوتاهی پدربزرگ با تکیه بر عصایش ظاهر شد عصایش به سختی می توانست از او حمایت کند در حالی که پاهایش را با نیرویی می کشید که نشان می داد خبری که دارد می آورد بر او سنگینی می کند. مادرم سر برادرم (محمود) فریاد زد محمود به استقبال پدربزرگش دوید و به او کمک کرد محمود به نگاه کردن به صورت پدربزرگ که پر از اشک بود علیرغم تلاش هایش برای بیرون کشیدن حرفی از دهن ،پدربزرگ موفق نشد تا به درب خانه رسیدند،
پدربزرگ به دیوار تکیه داد و پاهای او دیگر توان حمل او را نداشتند پس از اینکه وارد پله شد افتاد، مادرم و زن عمویم ایستادند و از او پرسیدند قضیه چیست؟ او چه می داند؟ چه چیزی اتفاق افتاده؟ آنها از ترس و وحشت از خبری که آورده بود شروع به لرزیدن کردند و پدربزرگ اصلاً قادر به صحبت کردن و حتی تکان خوردن ،نبود بنابراین هرکسی که توان داشت او را به داخل اتاق کشانیدن و او را روی تختش نشاندن و همه در خانه دور او جمع شدند و منتظر بودند تا کلمه ای از بین لب هایش بیرون بیاید مادرم یک کوزه سفالی پر از آب را به پدر بزرگم داد و او نمی توانست آن را بلند کند، بنابراین به او کمک کرد تا آن را بلند کند و او جرعه ای .بنوشد نگاه پدر بزرگ بیشتر به سمت زن عمویم می چرخد که نشان می دهد اخباری که او دارد بیشتر به عمویم مربوط می شود تا پدرم ،زن عمویم بیشتر مضطرب می شود و با التماس می پرسد ابو ابراهیم چی شده؟ چه خبره ان شاء الله خیرتی است؟
بعد اشک های پدربزرگ سرازیر شد و سعی کرد خود را آشتی دهد و بر احساساتش مسلط شود که زن عمویم گریه کرد و فهمید که پدر بزرگ نمی تواند بگوید و فریاد زد آیا محمود مرده؟پدر بزرگ برای تایید این موضوع سرش را تکان داد و ناله و فریاد او بیشتر شد و شروع به کندن موهایش کرد مادرم هم شروع به گریه کرد اما آرام بود و سعی می کرد درد اش را تسکین دهد.
زن عمویم که مدام می گفت«محمود مرده محمود مرده» برایش گفتند او نمرده ام حسن او شهید شده...
پسرعموهایم گریه می کردند و خواهران و برادرانم همگی گریه کردند در حالی که من سر جای خود مانده بودم و نمی دانستم چه خبر است.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣
❤️#هر_روز_یک_سلام_به_حضرت #مولا_علیه_السلام
✋🍀ألسّلام علیک یا مُبِيدَ الْعُتَاةِ وَ الْمَرَدَةِ
✋🍀السلام علیک یا ابْنَ الْخَضَارِمَةِ الْمُنْتَجَبِينَ
✋🍀سلام برتو ای آنكه متكبران سركش عالم را هلاك و نابود مى گردانی
✋🍀سلام برتو اى فرزند جوانمردان برگزيدگان
«یاد دائمی امام زمان»
🔸 در روز، حضرت هزاران بار برای ما دعا میکنند تا از بلایا محفوظ بمانیم، پس کمترین کاری که میکنیم، تقدیم کردن صلوات با "وعجل فرجهم" به محضر ایشان است.
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
☀️اللّهم عجّل لولیّک الفرج والعافیة والنّصر
✋🌺سلام برهمه عاشقان مولا
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هر_روز_را_بایاد_شهداء_
سید مصطفی خمینی (۱۳۰۹-۱۳۵۶ش) از مجتهدان و فقیهان شیعه و فعالان انقلاب اسلامی ایران. او فرزند ارشد امام خمینی بنیانگذار جمهوری اسلامی است.
🌺 او از ابتدای حرکت امام خمینی علیه حکومت پهلوی، وارد فعالیتهای سیاسی شد و مدتی پس از دستگیری و تبعید پدرش، او نیز به اتهام اقدام علیه امنیت ملی ایران به دست ساواک دستگیر و به ترکیه و سپس به همراه پدرش به عراق تبعید شد.
🌺نگاه سیاسی وی از جمله حمایت از جنبش آزادیبخش فلسطین و نیز رویکرد نقادانۀ علمی او در زمینۀ علوم اسلامی، جایگاه قابل توجهی را در حوزه علمیه نجف برای او رقم زد.
🌺مصطفی خمینی آثار متعددی در فقه، اصول و تفسیر نگاشته است. تفسیر القرآن الکریم، تحریرات فی الاصول و تعلیقات علی الحکمة المتعالیة از آثار اوست. او داماد مرتضی حائری یزدی است. مصطفی خمینی در ۴۷ سالگی بر اثر مسمومیت شهید شد. مزارش در حرم امیرالمومنین است.
🌺او در تمام طول زندگی ساده زیستی را سرلوحه خود قرار داده بود. از خصوصیات بارز اخلاقی او که در میان اطرافیان حسن خلق بود و صراحت، شهامت، زهد، خودساختگی، استقلال رأی و... را می توان از دیگر ویژگی های برجسته آن شهید برشمرد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡
دشمنان حاج آقا مصطفی به خوبی دریافته بودند که وی مانند کوهی استوار در برابرشان ایستاده است و از تهدیدها و تبعیدها خم به ابرو نمی آورد، بلکه پیوسته پنجه در پنجه آنان افکنده و برای شکستشان کمر همت بسته است. آنان برای پیشگیری از شکست و حفظ مقام و موقعیت خود، درصدد ترور آن عالم بزرگ برآمدند سید مصطفی در ۴۷ سالگی در ۱ آبان ۱۳۵۶ ش در نجف اشرف و به طور ناگهانی درگذشت پزشکان علت وفات او را مسمومیت دانستند و برای روشن شدن امر پیشنهاد کالبد شکافی دادند که امام خمینی با آن مخالفت کرد
امام خمینی بعد از درگذشت فرزندش در پیامی کوتاه چنین نوشت: «در روز یکشنبه نهم ذی القعده الحرام ۱۳۹۷ مصطفی خمینی، نور بصرم و مهجه قلبم دار فانی را وداع کرد و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار شد. اللهم ارحمه واغفر له واسکنه الجنة بحق اولیائک الطاهرین علیهم الصلوة والسلام ».
امام خمینی در سخنرانی روز ۱۰ آبان ۱۳۵۶ در نجف اشرف، درگذشت سید مصطفی را از الطاف خفیه الهی دانست . شهادت حاج آقا مصطفی خمینی در اول آبان 1356 موجی گسترده از مبارزات انقلابی ایجاد کرد و روح تازهای در مبارزه و ضدیت با رژیم پهلوی دمید به طوری که در بسیاری از استانها و شهرهای مختلف کشور مراسمات بزرگداشت فرزند ارشد امام با اعلام حمایت از نهضت اسلامی و مخالفت علنی با رژیم پهلوی برگزار شد
حوزه علمیه نجف از همان روز شهادت حاج آقا مصطفی خمینی (ره) تا روز سه شنبه دهم آبان، به مدت ده روز تعطیل بود؛ بازار نجف نیز روز تشییع جنازه وی تعطیل بود.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
اول آبان ماه سال ۵۶ بود که حاج آقا مصطفی خمینی به شهادت رسید، اما این ماجرا برای همسر امام بسیار دردناک بود، دکتر سید علی قادری آن را اینگونه روایت کرده است:
دردناک ترین خبری که خانم در طول عمر شنید، درگذشت مصطفی(۱) اولین فرزندش بود که او را به تبع بچه هایش داداش صدا می کرد. او را در همان شب های اول ازدواج وقتی که هنوز به قم نرفته بود، باردار شد و وقتی به قم رفت چون در آن شهر احساس غربت می کرد گاه با جنینی که در رحم داشت سخن می گفت. برای او خیلی زحمت کشیده بود. بالاخص در طول چهار سالی که او هنوز خوب زبان باز نمی کرد و وی را به این دکتر و آن دکتر می برد، چنین زحماتی پیش چشمش می آمد. وقتی او زبان باز کرد، آنقدر لطیفه می گفت که مادر از لطف لطیفه های بانمکش انرژی می گرفت. اگر چه مانند مادر به درس های دبستانی علاقه نشان نمی داد اما وقتی طلبه شد و پدر متوجه استعداد شگفت او شد، روان مادر را به عرش می برد، وقتی می دید این جوان هنرمندانه با پدر در مباحثات علمی گلاویز می شود و آقا را به شوق می آورد. زمانی که ازدواج کرد و برای خود مردی شده بود، زمانی وارد اتاقش شد و مادر در خواب بود، احساس کرد کف پایش گرم شده، بیدار شد؛ دید مصطفی لب بر پای مادر گذاشته است. پرسید مصطفی این چه کاری است؟ گفت وقتی بیدارید خجالت می کشم پایتان را ببوسم. مصطفی عاشق علم و تقوای پدر و عاشق مهر بی دریغ مادر بود. مادر می دانست که مصطفی چقدر او را دوست دارد. چون در حدیثی از امام صادق (ع) خوانده بود اگر می خواهی بدانی دیگری تو را چقدر دوست دارد، به دل خودت بنگر که چقدر او را دوست داری. به همین جهت به رغم تحمل و صبری که در کوران زندگی یافته بود وقتی دانست دیگر مصطفی نمی تواند با او سخن بگوید، از حال رفت.
این روز برای آقا سخت تر از خانم بود. چرا که هم خود داغ بر دل داشت و هم می دانست که خانم خواهد دانست که از دست رفتن این گوهر، به سبب فعالیت سیاسی پدر است اما نباید جزع و فزع می کرد که می دانست اگر در انظار اشک بریزد، دشمن از آن سود می برد.(۲)
۱. آیت الله سید مصطفی خمینی، فرزند ارشد امام که از همراهان امام در سال های تبعید در نجف بود، در تاریخ اول آبان ماه سال 56 به طرز مشکوکی به شهادت رسید.
۲. برشی از کتاب یک قرن زندگی پرماجرا (سال شمار زندگی بانو خدیجه ثقفی همسر امام خمینی بر اساس خاطرات و خیال)، جلد دوم به کوشش سید علی قادری.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
سلام بر دوستان گرامی کانال
دیروز سالگرد شهادت
حاج آقا مصطفی خمینی پسر بزرگوار امام خمینی رحمة الله علیه بود.
۵ گل صلوات رو هدیه میدیم به روح این شهید بزرگوا وهمه شهداء
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
إنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ
حزبالله شهادت سید هاشم صفیالدین را تایید کرد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥وداع با شهیده معصومه کرباسی در حرم امام رضا
💥مراسم وداع با پیکر اولین بانوی ایرانی شهیده محور مقاومت شهیده «معصومه کرباسی» در حرم مطهر رضوی برگزار شد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥رهبر انقلاب: اگر امثال شهید سنوار پیدا نمیشدند که تا لحظهی آخر بجنگند، سرنوشت منطقه یک جور بود، حالا که پیدا شدند یک جور دیگر است
💥اگر بزرگانی مثل شهید سیدحسن نصرالله پیدا نمیشدند که جهاد و عقل و شجاعت و فداکاری و از خودگذشتگی را باهم مخلوط کنند و به میدان بیاورند، حرکت یک جور بود، حالا که پیدا شدند، حرکت یک جور دیگر است.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_هفتم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
صدای ضربه های در می آید برادرم محمود بیرون میرود تا ببیند چه کسی در میزند و گروهی از همسایه ها صدای جیغ و زاری را شنیده بودند و از این خبر مطلع شدند و آمده بودند که در غم شریک شوند.
اتاق پر از زنانی شد که ایستاده بودند و من در میان جمعیت گم شده بودم روزها گذشت و از سرنوشت پدرم خبری نشد، آخرین افرادی که او را دیده بودند، تایید کردند که او و گروهی از مردان مقاومت مردمی در زمان اشغال شهر توسط یهودیان زنده بوده و به سمت جنوب عقب نشینی کرده اند.
پدربزرگم پس از روزها سوگواری برای عمویم رحمه الله دوباره سفر خود را برای جستجوی خبر سرنوشت پدرم آغاز کرده بود و با گذشت روزها به این نتیجه رسید که باید صبر کند. او از گرفتن هرگونه خبر جدید منصرف شده بود و تصمیم گرفت منتظر بماند. شاید اخبار به تنهایی بیاید و همه باید منتظر بمانند تا خبری .بیاید این تنها چیزی بود که به دست آورده بود که باید صبر کند پدرم موقعیت ما را می فهمید و ما موقعیت او را نمی دانستیم با گذشت روزها زندگی باید مسیر همیشگی خود را طی می کرد و همه باید خود را با واقعیت جدید و داده های آن وفق میدادند. مدارس دوباره بازشدند و برادران خواهران و پسر عمویم که بزرگتر بود شروع کردند به رفتن مدرسه صبح مادرم و زن عمویم از خواب بلند می شدند تا آنها را برای مدرسه آماده کنند بنابراین آنها با هم میرفتند و من بچه ها و پسر عمویم ابراهیم نزد خواهرم می ماندیم و با پیشروی ساعات روز پدربزرگم از خانه بیرون می رفت و گاهی با چند دسته ،سبزی مقداری بادمجان رومی یا (دمه) اسفناج (تره معروف) یا چند کچالو (سیب زمینی) برمی گشت تا مادرم یا زن عمویم بپزد و آماده زمانی باشد که بچه ها از مدرسه بازگردند و غذا بخورند.
مادرم با زن عمویم هر روز صبح کوزههای آب سفالی و آبگرمکن آهنی را بیرون می آورد تا در ردیف وسایل مشابه جلوی شهر آبیتل (آب که سازمان خیریه در حیاط محله قرار داده بود) قرار دهند. آب روزی دو سه ساعت می آمد و به نوبت هر شخص ظرفهایش را پر میکرد و هرکس به آن نمی رسید باید تا روز بعد صبر میکرد و از همسایه ها آب قرض می گرفت.
و روز دیگر ظروف او را در اولین صف قرار میداد همیشه سعی میکردند نوبت همسایه ها را بدزدند، با قرار دادن ظروف یکدیگر به شکل بی نوبت این موضوع فاش میشد و دعوا شروع میشد نزاعی که با عبارت (نوبت من است و نوبت من است) شروع میشد و سپس به مشت زدن و کشیدن احساسات و سخنان ناپسند و حتی گاهی به شکستن کوزه های سفالی هم می رسید و گسترش پیدا میکرد آنجا کف سر شیر ،آب با یک لایه سفال پوشانده شده بود، وقتی برادرانم و بچه های همسایه از مدرسه برمی گشتند و بعد از خوردن غذای چاشت برای انجام بازی هفت شقف بیرون می رفتند. تکه های سفال از محل شیر آب و از آن هفت قطعه مدور هر کدام بزرگتر را می شمردند و روی هم می گذاشتند، بزرگ ترین را زیر بعد کوچک ترین سپس یک عدد میآورند. گلوله پارچه ای که از یکی از جورابهای فرسوده تهیه میکردند. لباسهایی که سالی دو بار از وسایل سازمان خیریه برایمان میدادند آن را با پارچه پر میکردند، سپس آنرا می بستندو آن را به شکل توپی که آن را پر میکند میدوختند و با دست به دو تیم تقسیم میشدند بازیکنی از یک تیم در چند متری انبوهی از قطعات سفالی می ایستاد و توپی را به سمت آن پرتاب میکرد و سعی میکند آن را به زمین بزند. اگر موفق نشد بازیکنی از تیم دیگر او را تعقیب میکند و اگر موفق شود او و اعضای تیم به دنبال یکی از اعضای تیم که مهره ها را رها کرده می دویدند و بازیکنی که روی مهره ها ایستاده به رهنمایی شروع میکند که توپ را به سمت اعضای تیم دیگر رهنما .کنند و سعی میکند به آن ضربه بزند اگر ضربه خورد به نوبت تیمش بازی میکند تا مهره ها را رها کند، اگر ضربه نخورد منتظر میماند تا اعضای تیمش توپ را به زمین برگردانند.
در اینجا اعضای تیم اول حمله می کنند و سعی می کنند مهره ها را دوباره مرتب کنند اگر موفق شدند دوباره بازی می کنند و اگر موفق نشدند و وقتی توپ را در مسیر خود به مرکز بازی به برگشت می دیدند، دوباره سعی می کنند که فرار کنند تا توپ به آنها اصابت نکند و دخترها هایسکاچ (یک نوع بازی محلی اطفال) بازی میکردند و یک تکه کاشی یا سنگ می آوردند که باید یک طرف آن صاف میبود و سه مربع پشت سر هم روی زمین میکشیدند که طول هر کدام حدود یک متر بود. و عرض آن یک متر سپس یک دایره در بالای مربع سوم می کشیدند.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_هشتم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
بازیکن تکه سنگی را به مربع اول پرتاب می کند در آن میپرد به طوری که روی یکی از پاهای خود ایستاده می ماند و با نوک پا به مربع دوم سنگ میزند و در حالی که هنوز روی آن است به سمت آن میپرد یکی از پاهایش را به سنگ می زند و به مربع سوم میزند و به سمت آن می غلتد و آن را به دایره میزند و به سمت آن میپرد که با هر دو پا بتواند روی آن بایستد، سپس سنگ را به مربع سوم می زند و به سمت آن روی یک پا بالا می رود. بنابراین اگر بیفتد یا پایش سر یکی از خطوط بیاید شکست خورده است و نوبت به شریک زندگی و رقیب او می رسد. بعضی اوقات دخترها طناب زدن بازی هم میکردند.
گاهی پسران عرب و یهودی بازی می کردند و به دو تیم تقسیم می شدند: تیم عرب، تیم یهودیان که هر گروه تکه های چوب یا هیزم به شکل تفنگ حمل میکردند و از آنها به سوی یکدیگر شلیک میکردند و فریاد میزدند: به جرات میگم بهت خیانت کردم و دیگری فریاد میزد نه به جرات میگم بهت خیانت کردم قبل از این در بسیاری از موارد تبدیل به نزاع
می شد، زیرا دومی قبل از دیگری (تخات) می کرد اما به احتمال زیاد تیم عرب باید تیم یهودی را شکست می داد. قوی ترین پسرها بزرگسالان آن بودند که اعضای هر تیم را مشخص میکردند . پدر بزرگم ماهی یک بار به مرکز عرضه می رفت و با خود غذا می آورد کارت بیمه من و کارت ما و کارت خانواده عمویم تا بعد از ظهر ناپدید می شد، سپس او و سایر زنان و مردان محله برمیگشتند با یک گادی مرکب جلوی آنها و پر از کیسههای ،آرد گیلنهای تیل پاکت روغن و بسته از گوشت ریزه شده، روغن سرخ کردنی و چند سبد حاوی کیسه ها انواع کوچک حبوبات مانند نخود و عدس می بود.
گادی که می رسید جلوی خانه ما می ایستاد و بچه ها میپریدن تا سوار آن شوند گادی ران با تکان دادن چوب بر سر آنها فریاد میزند و آنها میرفتند و بعد از اینکه پدربزرگم به آنها اشاره میکند وسایل ما را داخل خانه میبردند. پدربزرگم چند سکه از کیسه پارچه ای که از جیبش در میآورد به او میداد و گادی ران آنها را میپذیرفت و در کیفش میگذاشت گفت: خدا رحمتت کند و الاغش را می کشید و می رفت و بچه ها دنبال گادی می دویدند و بزرگترها تلاش می کردند مانع آنها شوند.
مادرم هر از چند گاهی خواهرام (مریم) را به درمانگاه آژانس سلامتی... سویدی. بطرف اردوگاه می برد او در آنجا در بخش مراقبت از مادر و کودک کلینیک معاینه و وزن میشد جایی که تعداد زیادی از زنان به همراه فرزندانشان برای معاينه جمع میشدند زنان در سالن روی آن چوکیهای چوبی بلند( صفحه)( سفید رنگی می نشستند. و تعدادی از آنها روی زمین مینشینند و شروع به صحبت میکردند هر کدام در مورد مشکلات و نگرانیهای خود با دیگران صحبت می کردند و شکایات خود را با دیگران شریک میساختند بنابراین یکی از روی دیگری آگاه میشد و در می یافت که نگرانی دیگران کمتر از خودش نیست.
مادرم من را بارها در سفرهایش به شفاخانه سویدی برده بود ،آنجا درب خانه السويدی چند دستفروش خیابانی ایستاده بودند و اقلام مختلف میفروختند از شیرینی هایی که برای امرار معاش فامیلشان درست میکردند من شروع به کشیدن لباس مادرم به سمت فروشنده کردم و از او خواستم تا یک تکه الناموره (نوعی شیرینی برایم بخرد و در مقابل اصرار من
مجبور شد با وجود غیبت طولانی پدرم و ناتوانی پدربزرگم آنچه را که می خواستم بخرد.
به دلیل سختی فرصتهای شغلی در آن دوره برای کسب درآمد کار برای جوانها و افراد صحتمند .نبود. اما وضعیت مالی ما نسبت به بقیه همسایه ها خوب بود پدربزرگم یا فامیل ما مقداری پول داشتیم دقیقاً نمیدانستم از کجا آمده بود، اما قبل از جنگ گاهی اوقات دستهای مادرم را چند دستبند طلا میدیدم اما از زمان جنگ آنها را ندیدم و مامایم صالح را میدیدم هر از گاهی به ما سر می زد و به مادرم پول می داد و به ما یا پسر عموهایم چند سکه میداد و برای خرید شیرینی از مغازه ابو جابر نزدیک بیرون می رفتیم مامایم صالح خیلی خوش شانس بود، او یک کارخانه نساجی داشت که حاوی چندین ماشین نساجی برقی بود که قبل از اشغال نوار غزه از مصر آورده بود این کارخانه بعد از اشغال نیز به کار خود ادامه داد و مقدار زیادی پارچه تولید میکرد و می فروخت.
پس از جنگ (1967) در زمانی که جنبش به تدریج بین کرانه باختری و نوار غزه پنهان شد او شروع به فروش بخشی از تولیدات خود در جنوب کرانه باختری در منطقه الخلیل کرد و چون وضع مالیش خوب بود مشتاق بود هر از چند گاهی سهمی از پول را به مادرم بدهد مادرم سعي مي کرد که امتناع کند پس او بر مادرم خشمگین میشد و میگفت اگر به تو
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨🌺آداب قبـــل از خواب🌺✨
🌸✨قبل از خواب وضــــو بگیریم 👈 ثواب شب زنده داری
🌺✨تلاوت آیة الکرسی
🌺✨تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها هم قبل خواب بسیار سفارش شده :
🌸✨ﺧﺘـــــﻢ کردن قرآن با خواندن سه بار سوره توحید.
🌺✨ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻔﯿــــــﻊ ﺧﻮﺩ ﮔﺮدانیم:
ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍوِّ ﻋَﻠَﻲ جمیع ﺍﻻَﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ
🌺✨ ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯیم :
ُ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ.
🌺✨ﺣـــــﺞ ﻭﺍﺟﺐ ﻭ ﻋﻤـــﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭیم:
ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻﺍِﻟﻪَﺍِﻻَّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ.
🌸✨تلاوت 👈معوذتین (سوره ناس و فلق)
🌺✨آیه آخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح
⭐️✨ قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا
آیه ۱۱۰ سوره مبارکه کهف
🌺✨سوره ى تكاثر ایمنـی از عذاب قبر
🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ⭐️حَتَّى زُرْتُمُ
الْمَقَابِرَ⭐️كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ⭐️ثُمَّ
كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ⭐️كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ
عِلْمَ الْيَقِينِ⭐️لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ⭐️ثُمَّ
لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ⭐️ثُمَّ لَتُسْأَلُونَّ
يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ⭐️
🌺✨ثواب ۳ بار تلاوت👇 برابر با خواندن ۱۰۰۰رکعت نماز
یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ
🌺✨پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) می فرمایند: هر کس آیه «شهداللّه» را در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند. (مجمع البیان؛ ج 2/421)
⭐️{آل عمران آیه «۱۸»} :
⭐️✨شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ✨⭐️
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ...
🌱سلام بر تو ای صاحب علم علی علیه السلام و ای آیینه دار صبر حسن علیه السلام و ای وارث شجاعت حسین علیه السلام و ای میراث دار غربت فرزندان حسین علیهم السلام .
📚 صحیفه مهدیه،
زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#سلام_امام_زمانم 💞
ای وارث حسین علیهالسلام
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
بحق
#زینب_الکبری_سلام_الله_علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍در شب هجر تو می سوزد چراغ هستی ام...
🔹دلم به بوی تو آغشته است دمادم نشان قدم هایت همه سویی ریخته است...
🔸کجای عالم رفته ای سوخت در انتظار رویت جان به لب رسیدهام...
🔹تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام...
🔸گر امید وصل تو در پی نباشد سردارم تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی....🌷🕊
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
گُفتَـم:
اگـہڪَسۍشُـمآرواینـطورببینـہ
خـوبنیسـتتـووَرزِشڪآرۍو
خِـیلۍهـٰآمیشنـاسَنِـت؛
اِبـرآهیمخَنـدیدوگفـت:
اۍبـآبـآ،هَمـیشہڪآرۍکُنڪہ
اگہخُـدآتـورودیـدخوشِـشبیـآد،
نـہمَـردِم!
#شَھیدابـرآهیمهـٰآدۍ'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥روایتگری شهدا💥
📌شفا گرفتن مادر شهید
🏴🎙خاطرهای از حجت الاسلام سعید آزاده
دربارهی مادر
شهید محمد کیهانی
که میخواست در پیاده روی اربعین شرکت کنه
و دکتر بهش گفته بود شما نمیتونید در پیاده روی شرکت کنید...
صل الله علیک یا اباعبدالله الحسین
دلتنگ حسین و کربلایش هستیم 🥺💔
#امام_حسين #اربعین #کربلا
● از آغاز زندگی مشترک بفرمائید؟
همسر شهید: از وقتی که زندگی را آغاز کردیم در همین مجتمع امام رضا(علیهالسلام) ساکن بودیم، همیشه به آقا مهدی میگفتم اسم امام رضا(علیهالسلام) هم مانند صحن سرای ایشان گیراست و حتی الان هم که به من میگویند بروید جای دیگری ساکن شوید که حیاط داشته باشد و بچهها بتوانند راحتتر بازی کنند، نمیتوانم از اینجا دل بکنم.
جالب اینجاست که ما از طبقه اول همین مجتمع به تدریج آمدیم تا طبقه ششم که آخرین طبقه ساختمان است و وقتی به آقا مهدی میگفتم بعد از این کجا میرویم، میگفتند که دفعه بعدی میرویم آسمان.
● رابطه شهید با فرزندانش چگونه بود؟
همسر شهید: آنقدر ولایتمدار بودند که دوست داشتند تعداد بچهها زیاد باشد، به فرزندآوری توصیه میکردند و میگفتند فرزندان سبب روزی میشود،
با اینکه خیلیها به ما میگفتند شرایط جامعه خوب نیست هزینهها بالاست و باید به فکر مشکلات بعدی باشید اما آقا مهدی به شدّت با این حرفها مخالفت میکردند.
#فرزندآوری
#شهیدمهدی_قاضی_خانی
#زندگینامه_شهیدمهدی_قاضی_خانی
اللهمعجللولیکالفرج
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_نهم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
كمك نكنم چه کسي اين کار را انجام مي دهد و فرزندانت چگونه زندگي مي کنند؟ اشک روی گونه های مادرم جاری می
شد.
ماما صالح او را سرزنش می کرد و می گفت هر وقت گریه می کنی زن عمویم و فرزندانش تقریباً با ما زندگی می کردند و در یک لقمه نان و یک نوشیدنی آب با ما شریک بودند پدربزرگم از برادرم محمود و پسر عمویم حسن خواست که بخشی از دیواری را که خانه ما را از خانه عموی من جدا می کرد خراب کنند بنابراین آن دو خانه تبدیل به یک خانه شدند.
خانواده همسر عمویم در شرایط سختی قرار داشتند و علیرغم شهادت همسر و از دست دادن نان آورش نتوانستند به او کمک کنند و به مرور زمان شروع به فشار برای ازدواج کردند چونکه شوهرش فوت کرده بود او از ترس از دست دادن فرزندانش نمی پذیرفت و آنها سعی داشتند که وی را متقاعد کنند خانواده اش از پدر بزرگم خواستند که وی به این ارتباط با آنها کمک کند، آنها می گفتند که او باید ازدواج کند زیرا هنوز زن جوان است و آینده پیش روی اوست و نباید زندگی خود را خراب کند.
زمان و سالها برای خوردن جوانی اش و از دست دادن قطار زندگی اش روزها و ماهها و سالها اینگونه نباید بگذرد. یک بار مامایم به ملاقات ما آمد و وقتی دستش را از جیبش بیرون آورد تا پولی را به مادرم می،بدهد او قاطعانه از گرفتن آن امتناع کرد و مامایم با همه تلاش هایش موفق نشد تا او را قانع کند او فقط یک ترفند پیدا کرد و او را متقاعد کرد که میخواهد کارگر جدیدی را در کارخانه استخدام کند که وظیفه تمیز کردن و مرتب کردن کارخانه و اینکه محمود و حسن بزرگ شده اند و جوان شده اند بنابراین می خواهد آنها را هر روز بعد از بازگشت از مدرسه برای انجام کار در کارخانه استخدام کند و آنها از یک کارگر بیرونی مستحق دستمزد هستند و این که این پول پرداخت پیش پرداخت است به حساب دستمزد ماهانه آنها..
بعد قبول کرد که پول را بگیرد به شرطی که از فردای آن روز شروع به کار کنند در واقع محمود و حسن مسئولیت حمایت از خانواده را بر عهده گرفته بودند، ظهر از مدرسه برمی گشتند و کیف هایشان را در الماری می گذاشتند. مادرم با بقیه برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم ناهار را برای آنها بسته بندی می کردند و سپس گوشزد میکرد برای شان که چگونه در جاده و سر راه بروند و چگونه صادقانه کار کنند ، چگونه مکان را تمیز کنند و چگونه و چگونه... سپس دستی به شانه هایش میزد و با چند قدمی بیرون از در با آنها خداحافظی میکرد و درست قبل از غروب آفتاب شوالیه های فاتح از کارخانه برگشته از آنها استقبال میشد آنچه قبلاً به او داده بود، گویی مزد کار محمود و حسن بود که هر روز به کارخانه مامایم میرفتند آنها کار مهمی را انجام نمیدادند. من اغلب در سحر با صدای پدربزرگم که هنگام وضو دعاهای معمولش را میخواند از خواب بیدار میشدم از آن صدا و دعاهای شیرین لذت میبردم سپس از صدای او که فاتحه می خواند لذت میبردم بعدا چیزی از آن قرآن کریم در نماز صبح با صدای شنیدنی میخواند و سپس دعای قنوت و با تکرار آن روزها را شروع میکردم و تقریباً حفظ کردم آنچه را که پدربزرگ تکرار میکرد اللهم فيمن هدیت و عافنی فیمن
عافیت
و پدربزرگ نمی توانست نماز صبح را در مسجد ،بخواند زیرا در آن زمان منع رفت و آمد همچنان پابرجا بود و هرکس بیرون می رفت خود را در معرض مرگ توسط گشتهای اشغالی قرار میداد که در خیابانهای اردوگاه پرسه می زدند یا اینجا یا آنجا در کمین بودند.
ممنوعیت هر روز ساعت هفت شب بود و تا پنج صبح ادامه داشت در مورد بقیه ،نمازها پدربزرگم معمولاً آنها را در مسجد میخواند، مگر اینکه شرایط اضطراری مانع از این کار میشد مثلاً وقتی برای تهیه لوازم میرفت یا در روز منع رفت و آمد میبود مسجد اردوگاه مانند اتاق بزرگی بود که با ورقههای آهنی پوشیده شده بود و دارای چند پنجره و مناره کوچکی بود که مؤذن از پله های سنگی بالا می رفت و با صدای بلند خود اذان میداد.
در درب مسجد یک وضوء خانه و چند کوزه سفالی برای وضو و آشامیدن بود کف مسجد با چند حصیر یا قالیچه نیمه فرسوده قدیمی پوشانده شده بود. منبر کوچکی که از چند پله چوبی ساخته شده بود در جلوی مسجد قرار داشت. پدربزرگم اغلب قبل از اذان ظهر مرا با خود به مسجد می برد در حالی که دستم را در دست بزرگش گرفته بود و علیرغم میل شدیدی
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_دهم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
که به آهسته راه رفتن داشت و با وجود سن بالا بیش از 70 سال مجبور میشدم دنبالش ،بدوم چون نزدیک می بود مرا هم با خودش بکشاند.
قبل از اذان در مسجد نماز میخواندیم من در کنار پدربزرگم می ایستادم و تا جایی که میتوانستم اعمال نماز را به تقلید وی انجام میدادم چهار زانو مودبانه کنارش مینشستم و سرم را بین دستانم می.گذاشتم بچه ها، شیخ حمید می آمدند و ساعتش را از جیبی که روی سینه اش بود بیرون می آورد و نگاهش میکردند وقتی اذان نزدیک می شد، بالای مناره می رفت و اذان میداد از شنیدن آن صدای شیرین احساس خوشحالی می کردم
شیخ حمید اذانش را تمام میکرد و از مناره پایین میآمد و نماز سنت میخوانند کنار پدربزرگم می ایستادم و تا می توانستم از او تقلید میکردم، سپس تعداد کمی از شیوخ (بزرگسالان محله میآمدند و همه نماز می خوانند. نماز ظهر در جمعی که تعدادشان زیاد از ده نفر نمیشد و همه شیخ و کهن سال بودند به جز من و یکی دو بچه دیگر که پدربزرگ شان آنها را آورده بود.
به نظر میرسید پدربزرگ و مادرم در مورد سرنوشت نامعلوم پدرم عمل انجام شده را پذیرفته بودند. کمتر در مورد او صحبت میکردند یا متوجه شده بودند که باید منتظر بمانند که کاری کند چون هیچ کس دیگری را نداشتند هیچ راهی برای انجام کاری برای یافتن پدرم وجود نداشت تنها اتفاق جدیدی که برای خانه ما افتاد این بود که خانواده زن عمویم او را مجبور به ازدواج مجدد کرده بودند که کار آسانی هم نبود مادرم شبها پیش آنها میماند و مثل همه مادران به وظیفه خود در قبال آنها عمل میکرد مانند دیگر فرزندانش از آنها مواظبت میکرد اما شکی نیست که این فقدان پدر و مادر را جبران نمیکند اما تا حدودی روزگار عادی میشود و روزها گذشت صدای وضو گرفتن و نماز فجر پدربزرگم را می شنیدم و مادرم از خواب بیدار میشد تا برادران و خواهران و دو پسر عمویم را بیدار .کند او آنها را برای مدرسه آماده می کند و آنها به مدرسه می رفتند پدربزرگم به بازار میرفت مادرم شروع به مرتب کردن خانه می کرد و من از ترس اینکه مبادا خواهرم بیدار شود و گریه کند و در حالی که مادرم مشغول چیدن خانه میبود کنار خواهرم مریم می نشستم، پدربزرگم تنها و برادرانم برمیگشتند و پسر عموها هم از مدرسه برمی گشتند بنابراین مادرم ناهار را برای ما آماده کرد تا با هم بخوریم سپس مادرم دستورات همیشگی خود را به برادرانم محمود و حسن آغاز می کرد و آنها از خانه خداحافظی میکردند یا برای کار یا هم برای بازی اعراب) و (یهودیان یا هفت (زمین بیرون می رفتیم، و دخترها بازی (هاپسکاچ) میکردند تا اینکه غروب نزدیک میشد و محمود و حسن از کارخانه برمی گشتند و زندگی معمولی بدون هیچ چیز جدیدی اتفاق می افتد.
یک روز غروب محمود و حسن دیر از کارخانه برنگشتند و تنها نیامدند، بلکه مامایم صالح هم با آنها آمد و طبق معمول دور او همدیگر را دیدیم و طبق معمول به تک تک ما سلام کرد و به گرمی ما را نوازش کرد و به هر کدام از ما پول داد. سپس با مادرم در مورد خاله ام فتحیه صحبت کرد که خواستگارها نزد او آمده اند آنها در منطقه الخلیل پارچه تجارت می کنند و برای خرید پارچه ای که مامایم درست میکرد میآمده اند مادرم تصریح کرد که نظر نظر اوست و تا زمانی که فتحیه موافق و راضی است و تو موافق و راضی هستی و خودت او مردم را میشناسی پس به برکت خدا در کار خیر تعلل نکن در آن مدت مادرم برخاست و رفت ما با مامای مان در مورد حالات ما و اخبار همه و همه در مدرسه و چیزهای دیگر که می پرسید صحبت میکردیم.
مادرم کمی بعد بر گشت و یک چاینک چای آماده کرده ،بود ماما صالح با ما چای نوشید و بعد بلند شد که برود، مادرم سعی کرد او را راضی کند که شب را پیش ما بماند، اما عذرخواهی کرد و گفت میدانی که نمی توانم شب را بیرون از خانه بگذرانم چون کسی نزد دختران نیست مادرم برایش دعا کرد که خداوند پادشا تو را خیر بدهد صالح عوض الخير.. مامايم رفت و گفت که رضایت خود را به خواستگاران خاله اطلاع خواهد داد و وقتی برای خطبه میآیند، به شما خبر می دهم تا شما و حاج ابو ابراهیم و بچه ها تشریف بیاورید.
فردای آن روز در ساعات اولیه صبح اندکی پس از پایان نماز پدربزرگم آواز بلندگوهایی را که در جیپ های نظامی حمل میشد را شنیدیم که به زبان عربی شکسته اعلام میکردند که تا اطلاع ثانوی منع رفت و آمد برقرار شده است..
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._