eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش». چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم حمید وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند خانه که رسیدیم نوه های صاحبخانه جلوی در بودند،هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید اگر نوه های صاحبخانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد اگر من شله زرد یا آش می پختم می گفت: «حتماً یه کاسه بدیم به صاحب خونه یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم ».وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت:«من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره». یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است، وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت با حسرت گفت:« حاج حسین حیف بود، ما واقعاً به حضورش نیاز داشتیم»،همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود، موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم :«سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده»، حمید تا شنید چشم هایش را گردکرد که یعنی :«برای چی به مادرم گفتی»،من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا،دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهرزاده هایش 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 مشغول توپ بازی ،شد به سر و کله هم می زدند بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند.کاش دایی بود با هم توپ بازی می کردیم! گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پشت هم دوره های آماده سازی و آموزش رزم می رفتند روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد،هر روز که حمید به خانه می آمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم حمید با خنده می گفت:«جالبه هر روز صبح از اینها خداحافظی می کنیم دوباره فردا صبح بر می گردن سر کار، بعضی از همکارا میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی می کنن ماخداحافظی می کنیم باز شب بر می گردیم خونه!». شانزدهم مهر با ناراحتی آمد و گفت: «بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد همه رو تک تک بغل کرد ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد»،بابا سر این چیزها حساس بود خیلی زود احساساتی می شد این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می شد پدرم زنگ می زد به حمید و می گفت:«نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه»، یک دوره ای شبکه افق خانه ما 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
🕊زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 به دلخواه صلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣ ❤️ 🌺السلام عَلَى وَلِيِّ الْحَسَنِ وَ وَصِيِّهِ وَ وَارِثِهِ سلام بآار ولى و جانشين حسن (عسكرى) و وصى و وارث او🌺 💚اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنّصر 🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستنِ انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو،نزدیک است! ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️🌺 😭😭 در سال 1327 در تربت جام در یک خانواده کارگری بدنیا آمد پس از اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1346 با استخدام در آموزش و پرورش به تدریس در مدارس راهنمایی شهر پرداخت.شهید علی اکبر دهقان از رزمندگان دفاع مقدس بود بود که عشق به امام حسین علیه السلام کار او را بدانجا رساند که آرزویش شهادتی همچون مولایش سیدالشهدا بود. وقتی شهید دهقان و عده ای از برادران رزمنده در جاده بصره-شلمچه در حال حرکت بودند، در پی انفجار های پیاپی دشمن، شهید علی اکبر دهقان از پشت مورد اصابت گلوله قرار گرفت، در همان لحظه همرزمانش که می خواستند به سرعت از منطقه دور شوند متوجه می شوند، در حالیکه بدن این بزرگوار بدون سر می دوید، سرش چند دقیقه ای یا حسین گویان روی زمین می غلتید. تمام ده یا پانزده نفری که آنجا بودند دیگر یارای جمع آوری پیکر را نداشتند.. 🌸وصیت نامه ی شهید ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا من شنیده ام که امام حسین (علیه‌السلام ) با لب تشنه شهیدشده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم… خدایاشنیده ام که سر امام حسین (ع ) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشه… خدایا شنیده ام سر امام حسین (علیه السلام ) بالای نیزه قرآن خونده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم که بتونم با اون انس بگیرم و بتونم بعد مرگم قرآن بخونم، ولی به امام حسین (علیه السلام ) خیلی عشق دارم دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر حسین حسین باشه... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ برای شادی ارواح مطهر شهداء وشهید عزیز علی اکبر دهقان الفاتحه مع الصلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
«شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو می‌کنند بوی دنیا و تعلقاتش را داد رهایت می‌کنند. می‌گویند: برو درد بکش پخته شو منیّت‌ رو رها کن.» ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 ممنوع بود! آن روزها برای همه ما سخت می گذشت حمید می گفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است، خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود هر وقت از دانشگاه می آمدم ،از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم وارد که می شدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت. کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می گفتند صدا خیلی با تأخیر می رفت، حمید سعی می کرد به آنها روحیه بدهد بگو بخند راه می انداخت هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می بردند آقا میثم از اعضای گروهانشان می گفت :«من همین جا می مونم تا تو بیایی ،سوریه اینجا ببینمت بعد برگردم ایران »،همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود:«حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و ،عباس اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده». حمید خانه که می آمد می گفت :«به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن»، من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید می نشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را می دیدم مخصوصاً برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت با گریه دعا می کردم به خدا می گفتم: «خدایا تو رو به حق پنج تن این همکار حمید بچه داره، انشاء الله سالم برگرده»، آن روزها اصلا فکرش را نمی کردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم. 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._