eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم به همراه 🌹 و به نیابت از 🌷 سلام می دهیم به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🔸 السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ...💔 ▫️السَّلامُ عَلَیک یا قُطبَ العٰـــــالَم 💠سلام برتو ای محور عالم هستی 🔸عزیزترینم سلام... 🌺🌺۱۹روزمانده تا نیمه شعبان ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ ⚘️حاج احمد هیکل درشتی داشت. بچه ها سر به سرش می گذاشتند. با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟! می خندید و می گفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود. فرستاده بود دنبالم. رفتم سنگر فرماندهی. گفت: می خواهم شعر “کبوتر بام حسین (علیه السلام)” را برایم بخوانی. گفتم: قصد دارم دیگر این شعر را برای کسی نخوانم. برای هر کسی که خواندم شهید شده. گفت: حالا که این جوری است حتما باید بخوانی. دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من/فدای صحن و حرم و نام حسین بشم من دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم/مدال افتخار نوکری از او بگیرم وسط خواندن حال و هوای دیگری داشت و صدای گریه هایش سنگر را پر کرده بود. دلم می خواد چو لاله ای نشکفته پرپر بشم/ شهد شهادت بنوشم مهمون اکبر بشم وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد. ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا. 😭😭😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
✍گذشتی از روزهـای‌خوشِ جوانی‌ات! دعـا کن برایـم... تـا این جـوانی، مـرا به بازی نگیـرد...🤲 بــرادر شــهیدم 🌷 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
4.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍‌سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از نوزده سالگی که وارد جنگ شدم چهل سال است که در درگیری‌ها هستم اما هیچ صحنه‌ای به زیبایی مدافعان حرم ندیده‌ام اصرار و التماس ۹۷/۹/۲۲... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
2.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک زمستان دگر جای تو خالی است 😭😭😭😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🖼 | روز شمار 🍃🌹🍃 ✅ ۲۳ روز مانده تا انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برق شهر قطع شده بود نمی‌توانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن می کردیم برای اینکه نور از اتاق بیرون نرود پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم. صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و می خواست برای خودش بدود و بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و می گفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو. بیچاره بچه زبان بسته از ما خسته می‌شد و نمی‌ دانست چه کار کند. یک لحظه هم نمی توانستم شهرام را به حال خودش بگذارم. یک روز یکی از بچه‌های مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت :مامانِ مهران یک گروه سرباز اومدن مسجد، خیلی گرسنه هستند ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته نمیدونستم چیکار کنم واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم. وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت سربازها گرسنه بودند و چیزی برای خوردن نداشتند هر چیزی در خانه داشتیم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی با نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم. در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند همه غذا ها را گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سردستی درست کنند. ولی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمی کرد اصلا خبر نداشت بر سرما چه آمده. هر روز که می‌گذشت وضع بدتر میشد و توپ و خمپاره بیشتری روی آبادان می ریخت. من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همینطور صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد. ما حاضر نبودیم خانه و زندگی مان را ترک کنیم عشق من و بچه‌هایم شهرمان بود و نمی خواستیم آواره بشویم. مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز در ایستگاه ۱۲ رفتند آنجا تعدادی از زن های شهر به سرپرستی خانم کریمی برای رزمنده ها غذا درست می کردند. چندتا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف می چرخیدند و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودن را سر می بریدند. با این کار گوشت حیوان حرام نمی‌شد قصابها گوشت‌ها را آماده می کردند و برای پخت و پز به مسجد می بردند خانم ها روی گاز های تک شعله بزرگ آبگوشت درست می‌کردند ظهر که می‌شد سرباز، امدادگر، کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند می‌رفتند مسجد و غذا می‌خوردند. زنها سفره می‌انداختند و آبگوشت را تریت می‌کردند به همه غذا می دادند مابقی گوشت کوبیده ها را لای نان می گذاشتند و لقمه های گوشت را به جبهه خرمشهر می‌فرستادند. مینا به فکر برادرش مهرداد بود و توی دلش گفته بود خدایا میشه مهرداد هم از این گوشت بخوره. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🎊 اتفاقاً وقتی مهرداد از جبهه به خانه آمد برای ما تعریف کرد که یک روز آنقدر گرسنگی به آنها فشار آورده بود که به یک تکه نان خشک هم راضی بودند ولی به جای نان خشک برای آنها لقمه گوشت کوبیده رسیده بود. خودش و دوستانش تعجب کرده بودند که این چه نوع ساندویچی هست آنها با دل سیر لقمه ها را خورده بودند. ما همان جا متوجه شدیم که لقمه های دست ساز خانم ها در مسجد پیروز تا سنگرهای شلمچه هم رفته و خدا دعای مینا را مستجاب کرده است. من و مادرم با بچه ها به مسجد رفتیم شهرام بچه بود و نمی توانستم او را این طرف و آن طرف بکشم البته خودم هم اهل بیرون رفتن نبودم همیشه روز و شبم در خانه می گذشت و آنجا آرامش داشتم. آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدن خانه و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف بودند زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم بچه‌هایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر هم نرفته بودند کجا باید میرفتیم. هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود پسر ها اصرار می‌کردند و دخترها زیر بار نمی رفتند کم کم بحث و گفتگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد. مهرداد هر چند روز یکبار از خرمشهر می‌آمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی می شد می خواست از دست ما خودش را بکشد حرص می‌خورد و فریاد می‌زد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم. بابای مهران می‌خواست ما را به خانه تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه فامیل های پدری‌اش در رامهرمز ببرد چند سال قبل از جنگ دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره های تربیت معلم آبادان آمد و مدت زیادی پیش ما زندگی کرد من هم حسابی از پذیرایی کردم. مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صُبور و قلیه ماهی برایش درست کرد منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد. مهران و مهرداد اصرار می کردند و دختر ها مخالفت مهرداد به مادربزرگش گفت مادربزرگ اگر عراقی ها آمدند و به خونه ما رسیدن مثل خونه های خرمشهر با دخترا چی کار می کنی من قبل از مادرم جواب دادم توی باغچه یک گودال بکنید ما رو توی گودال خاک کنید. من و مادرم مشغول یک به دو کردن با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند مهری و مینا در شبستان مسجد قایم شده بودند مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🎊 من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند اما دختر ها مرتب گریه می‌کردند و مخالف بودند. مینا عصبانی تر از بقیه بود شروع کرد به داد زدن و گفت من از شهرم فرار نمی کنم می خوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع کنم. مهرداد از دست دخترا عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقی‌ها بیفتند وحشت داشت وقتی دید همه را می تواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد. با عصبانیت آنچنان ضربه‌ای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی می‌کردیم جلوی مهرداد را بگیریم. مهرداد فریاد می‌زد میگفت امروز باید از شهر برید من نمیزارم شما دست عراقی ها بیفتید اگه نرید همینجا خودم رو می‌کشم شما هم تا هر وقت خواستید بمونید تا عراقی ها اسیرتون کنن. روز خیلی بدی بود حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهر مان هم یک طرف. در همه گسال‌های زندگی‌ام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود تا جایی که یادم می‌آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد می‌زدند و دخترها یک طرف تک‌تک بچه‌ها به آبادان وابسته بودند. دخترها حاضر نبودند خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند تنها عمه بچه‌ها شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت بود. او در ماهشهر زندگی می کرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه فامیل های بابای مهران در رامهرمز نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی می‌خواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت سربلندی نرفته بودیم. خیلی درد داشت مخصوصا برای من که همیشه با همه چیز ساخته بودم و عزتم را با هیچ چیز عوض نکرده بودم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🍃گـر فکـر 💫رهایی زغم و راه نجاتی 🌸🍃دراین شب پرفیض 💫توخواهی ثمراتی 🌼🍃باید که به کوری 💫دو چشمان حسودان 🌸🍃بر احمد وآلش 💫بفرستی صلواتی