eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت : + دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازوم و گفت : +هییییس بابا بیدار شد صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری ریحانه : +چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟ _اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش + حداقل بگو کی بود _فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت: +نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه _بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه داشت شماره میگرفت ک گفت : +عه داداش من گوشیم شارژ نداره گوشیم و دادم بهش و گفتم : _ بیا با گوشی من بزن ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت +چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!! خندیدم و گفتم : _اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس ! ریحانه هنوزم ترید داشت بلاخره شماره دوسش و گرفت تو فکر بودم . اصلا متوجه حرفاشون نشدم . با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم . یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود. از تو آینه به ریحانه نگاه کردم . _ریحانه جان +جانم داداش؟ _این دوستتو چقد میشناسیش؟ +هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم راستش دخترِ خیلی آرومیه . دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه . برا همین با هیچکس گرم نمیگیره . _اها پس مغروره ‌ +نه اتفاقا‌. فاطمه دختر خیلی خوبیه _تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟ +عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه _که اینطور . داداش داره ؟ +تک بچه اس _ازدواج کرده ؟ زد زیر خنده +اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟ _عهههه پروشدیااا اخه یه جا با یه نفر دیدمش ... لا اله الا الله لبشو گزیدو محکم زد رو دستش . +ای وایِ من . محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!. از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟ از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟ وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه . محمد خودتی اصن ؟ ببینمت !! چجوری قضاوت میکنی اخه ! چی میگی توووو !؟ از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود. راسم میگف بچه ! خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم. نمیدونم چرا انقد رو مخم بود . دوباره از آینه نگاش کردم _خلاصه زیاد باهاش گرم نشو . ب نظر دختر خوبی نمیاد . +محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم . از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب ؟ مگه من دست پرورده ی خودت نیسم !؟ عه عه عه . ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن. بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من . اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد . یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم. +نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟! _وای دوباره یادم اوردی . اینو گفتمو زدم زیر خنده . _این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد ؟ +خب اره چشه مگه ؟ _هیچی خواهرم هیچی زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل ! ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم ___نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم . به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود . عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید. چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره. وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش. صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم . ریحانه ی بیچاره . تنها تکیه گاهش من بودم . من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم . واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه ‌! تو همین افکار بودم که صداش بلند شد . کلافه گفت +رسیدیم ؟ _نه خواهری . خسته شدم نگه داشتم. دوس داری بیا قدم بزنیم . اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد . بیچاره . به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید... همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ... ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ... و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم می کرد
: مقابل من نشسته بود سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون👶 هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم😭 ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک😭 ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد😭 ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود😣 ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه😩 ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد😪 ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت😖 ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود😕 ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن😟 و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم😵 ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود😱 ... اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه😖 ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود😱 ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...😢 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨عمو با صداي بلند سوره هاي کوتاه قرآن را ميخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان را صدا ميزد و به جاي نغمه مناجات سحر، با همين موج انفجار و کولاک گلوله نيت روزه ماه مبارک رمضان کرديم. آفتاب که بالا آمد تازه ديديم خانه و حياط زير و رو شده است؛ پرده هاي زيباي خانه پاره شده و همه فرش از خرده هاي شيشه پوشيده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حياط از تکه هاي آجر و شيشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهاي دود از شهر بالا ميرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر ميشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسيله اي براي خنک کردن داشتيم و نه پناهي از حملات داعش. آتش داعشيها طوري روي شهر بود که حليه از ديدار عباس نااميد شد و من از وصال حيدر! ميدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نميدانستم داغ شهادت عباس و نديدن حيدر سخت تر است يا مصيبت اسارت! ✨ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و ديگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشيها همه تن و بدنمان ميلرزيد. اما غيرت عمواجازه تسليم شدن نميداد که به سمت کمد ديواري اتاق رفت، تمام رختخوابها را بيرون ريخت و با آخرين رمقي که به گلويش مانده بود، صدايمان کرد : بيايد بريد تو کمد! چهارچوب فلزي پنجره هاي خانه مدام از موج انفجار ميلرزيد و ما مسير آشپزخانه تا اتاق را دويديم و پشت سر هم در کمد پنهان شديم. آخرين نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشي ساختگي بهانه آورد : اينجا ترکش- هاي انفجار بهتون نميخوره! اما من ميدانستم اين کمد آخرين سنگر عمو براي پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حيدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش هاي قلب عاشقش را در قفسه سينه ام احساس کردم. ✨من به حيدر قول داده بودم حتي اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر ميشد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و ديدم چوب بلندي را کنار دستش روي زمين گذاشت تا اگر پاي داعش به خانه رسيد از ما دفاع کند. دلواپسي زن عمو هم از درياي دلشوره عمو آب ميخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد : بيايد دعاي توسل بخونيم! در فشار وحشت و حملات بيامان داعشيها، کلمات دعا يادمان نمي آمد و با هرآنچه به خاطرمان ميرسيد از اهل بيت تمنا ميکرديم به فريادمان برسند که احساس کردم همه خانه ميلرزد. صداي وحشتناکي در آسمان پيچيد و انفجارهايي پي درپي نفسمان را در سينه حبس کرد. نمي فهميديم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره هاي اتاق رفت. ✨حليه صورت ظريف يوسف را به گونه اش چسبانده و زير گوشش آهسته نجوا ميکرد که عمو به سمت ما چرخيد و ناباورانه خبر داد : جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون ميکنن! داعش که هواپيما نداشت و نميدانستيم چه کسي به کمک مردم در محاصره آمرلي آمده است. هر چه بود پس از ۳ ساعت بساط آتش بازي داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بيرون آمديم. تحمل اين همه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گريه هاي يوسف بود. حليه ديگر با شيره جانش سيرش ميکرد و من ميديدم برادرزاده ام چطور دست و پا ميزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با نااميدي به موبايلم نگاه کردم و ديگر نميدانستم از چه راهي خبري از عباس بگيرم. حليه هم مثل من نگران عباس بود که يوسف را تکان ميداد و مظلومانه گريه ميکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. ✨ مثل رؤيا بود؛ حليه حيرتزده نگاهش ميکرد و من با زبان روزه جام شادي را سر کشيدم که جان گرفتم و از جا پريدم. ما مثل پروانه دور عباس ميچرخيديم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکي برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع ميسوخت. يوسف را به سينه اش چسباند و ميديد رنگ حليه چطور پريده که با صدايي گرفته خبر داد : قراره دولت با هليکوپترغذا بفرسته! و عمو با تعجب پرسيد: حمله هوايي هم کار دولت بود؟ عباس همانطور که يوسف را مي بوييد، با لحني مردد پاسخ داد : نميدونم، از ديشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کرديم، ديگه تانک هاشون پيدا بود که نزديک شهر مي-شدن. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 دکتر که خانم مسنی بود از نسبتهای فامیلی ما پرس وجو کرد برای اینکه دقیقتر بررسی انجام بشود نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم حمید خیلی پیگیر این موضوعات .نبود. مثلاً نمی دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده ،است ولی من همه اینها را به لطف تعریفهای ننه دقیق میدانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبتهای سببی و نسبی باخبر بودم برای همین کسی را از قلم نینداختم. از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیاد داشتیم چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد مدام خط میزد و اصلاح میکرد خنده اش گرفته بود و میگم گفت: باید از اول شروع کنیم، شما خیلی پیچ پیچی . هستید!» آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید ،آمد، آزمایش خون سخت و دردآوری بود اشکم درآمده بود و رنگ به چهره نداشتم حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند با مهربانی از در و دیوار صحبت می کرد که حواسم پرت بشود می گفت: «تا سه بشماری تمومه آزمایش را که دادیم چند دقیقه ای ،نشستم به خاطر خون زیادی که گرفتنه بودند ضعف کرده بودم موقع بیرون آمدن حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: شرمنده فرزانه خانم من که فردا میرم مأموریت، بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر هر وقت گرفتی حتماً به من خبر بده برگشتیم با هم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم». این دو روز خبری از هم نداشتیم حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم گاهی مثل مرغ سر کنده دور خودم می چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می چیدم با خودم میگفتم اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی میکنیم سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی می کنیم و یه زندگی خوب میسازیم. به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم گاهی هم که به آن فکر میکردم با خودم میگفتم: «شاید هم جواب آزمایش منفی باشه اون موقع چی میشه؟ خب معلومه دیگه همه چی طبق قراری که گذاشتیم همونجا تموم میشه هر کدوم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
(حُر) ادامه داد شما نمي داني توي اين کابارهها و هتلهاي تهران چه خبره، اکثر اين جور جاها دســت يهودي هاســت، نمي دونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نا مسلمونها بي آبرو ميشن. شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت اسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره. و وقتي بحث به اينجا رســيد حاج آقا داشــت خيره خيره تو صورت نگاه مي کرد، بعد گفت: آقا ، من شما را که مي بينم ياد مرحوم ميافتم. حاج اقا ادمه داد: در روزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار، حتــي يکبار زده بود تو گوش رئيس پليس تهران، ولي کاري باهاش نداشــتند. همين آقاي را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه کــه به خميني دشــنام بدي، بعد هم بگي كه من از او پــول گرفتم تا مردم را به خيابانها بريزم، اما او عاشــق امام حســين (علیه السلام) و آزاد مرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمي گم. توي همين تهران هم رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که مرگ با عزت بهتر از زندگي با ذلت است.
برق شهر قطع شده بود نمی‌توانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن می کردیم برای اینکه نور از اتاق بیرون نرود پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم. صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و می خواست برای خودش بدود و بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و می گفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو. بیچاره بچه زبان بسته از ما خسته می‌شد و نمی‌ دانست چه کار کند. یک لحظه هم نمی توانستم شهرام را به حال خودش بگذارم. یک روز یکی از بچه‌های مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت :مامانِ مهران یک گروه سرباز اومدن مسجد، خیلی گرسنه هستند ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته نمیدونستم چیکار کنم واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم. وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت سربازها گرسنه بودند و چیزی برای خوردن نداشتند هر چیزی در خانه داشتیم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی با نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم. در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند همه غذا ها را گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سردستی درست کنند. ولی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمی کرد اصلا خبر نداشت بر سرما چه آمده. هر روز که می‌گذشت وضع بدتر میشد و توپ و خمپاره بیشتری روی آبادان می ریخت. من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همینطور صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد. ما حاضر نبودیم خانه و زندگی مان را ترک کنیم عشق من و بچه‌هایم شهرمان بود و نمی خواستیم آواره بشویم. مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز در ایستگاه ۱۲ رفتند آنجا تعدادی از زن های شهر به سرپرستی خانم کریمی برای رزمنده ها غذا درست می کردند. چندتا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف می چرخیدند و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودن را سر می بریدند. با این کار گوشت حیوان حرام نمی‌شد قصابها گوشت‌ها را آماده می کردند و برای پخت و پز به مسجد می بردند خانم ها روی گاز های تک شعله بزرگ آبگوشت درست می‌کردند ظهر که می‌شد سرباز، امدادگر، کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند می‌رفتند مسجد و غذا می‌خوردند. زنها سفره می‌انداختند و آبگوشت را تریت می‌کردند به همه غذا می دادند مابقی گوشت کوبیده ها را لای نان می گذاشتند و لقمه های گوشت را به جبهه خرمشهر می‌فرستادند. مینا به فکر برادرش مهرداد بود و توی دلش گفته بود خدایا میشه مهرداد هم از این گوشت بخوره. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ تا بیاید تو خانه مادر یکریز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین به اش گفت قابله که دیگه اومد خاله به من چکار داشتین؟ دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم، زود آمد کنار رختخواب بچه قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد یک هو زد زیر گریه مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. «برای چی گریه می کنی؟» چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود فکر می کردم شاید از شوق زیاد است کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .» با صدای غم آلودی گفت: «منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.» گفتم راستی عبدالحسین ماچای، میوه هرچی که آوردیم هیچی نخوردن می گفت: «اون،ا چیزی نمی خواستن» بچه را گذاشت کنارمن, حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می،گرفت دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام الله علیه)ا دارد. پیش خودم می گفتم چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره. پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت: «نمی خواد.» آخه قابله باید باشه. با ناراحتی جواب می داد:«قابله دیگه نمی آد خودتون بچه را ببرین حمام» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 : 🌟بعداز بیست دقیقه ای مارا پیاده کردند,جایی که برای ما درنظر گرفته بودند انبارهای سوله مانندی بود که ورودی شهرموصل وجود داشتند,بارها وبارها ازکنار این سوله ها رد شده بودم اما هیچ وقت به فکرم خطورنمیکرد که یک روزی دراینجا به عنوان اسیر یاغنیمت جنگی ویابهتربگویم کنیز وبرده ,زندانی شوم. هرچه نگاه کردم نشانه ای از ماشینی که بچه ها راسوار کرده بود ,دیده نمیشد. مارا به همراه دیگر زنان وارد سوله ای کردند که قبلا اماده شده بود,نصف سوله فرش بود ونصف دیگرش اجاق گازهای بزرگ و وسایل اشپزی بود . 🌟به ماگفتند که بنشینیم وقتی که نشستیم ,مردی با چهره ی ترسناک بلندگوی دستی رابه دستش گرفت وشروع به صحبت کرد:الله اکبر,لااله الا الله....این شعاریست که نجات بخش جهان است وما هم فرشتگانی هستیم درقالب انسان ووظیفه داریم تا دنیا راازشرک نجات دهیم,ما فرمانبرداران خدا وپیروان محمدص هستیم وشما هم کافرانی هستید که با شجاعت مجاهدان اسلامی اسیرشده اید وبه حکم اسلام بردگان ماهستید. 🌟باخودم فکرکردم اری شما فرشتگانی خون اشام ازجنس ابلیس هستید که مأمورید خون بیگناهان رابریزید وابروی اسلام ومسلمانان را ببرید.مرد داعی هنوز داشتحرف میزد: هرکدام ازشما تازمانی که اربابانتان(منظورش همان کسی بودکه مارااسیرکرده بود)هرتصمیمی که درباره تان گرفتند,اینجا هستید وباید برای مجاهدان غذا درست کنید,لباسشان رابشویید واگرمیلشان برسرگرمی بود انها راسرگرم نمایید 🌟از ترس داشتم سکته میکردم اززیر نقاب ,لیلا رانگاه کردم ,دیدم دستش به طرف درز روبنده اش میرود,بازهم دستش راچسپیدم:صبرکن...توکل کن....فراموش نکن عماد رابایدپیدا کنیم...طارق هم هنوز هست... دستهایمان راباز کردند وخیلی از اربابها روبنده های اسیرانشان را بالا زده بودند تا شکارشان را سیر ببینند که ابواسحاق به مااشاره کرد تا برویم کنارش,انگار اوهم میخواست.... ادامه دارد..