eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
: مبارکه ان شاالله 🎊🎉 تلفن رو قطع کردم☎️ ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه😄 ... اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ... گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد😭 ... وقتی مریم عروس شد👰 ... و با چشم های پر اشک گفت😢 ... با اجازه پدرم ... بله ... هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر😭 ... از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ... - بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره😭 ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد 👰... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد😭... گوشی توی دستم📞 ... ساعت ها، فقط گریه می کردم😭 ... بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم💍 ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه😪 ... بالاخره سکوت رو شکست ... - زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی😞 ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ... بغض دوباره راه گلوش رو بست ... - حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد😌 ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ... گریه امان هر دومون رو برید😭 ... - زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ... دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم 📞و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد😭 ... تمام پهنای صورتم اشک بود ... همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن😭 ... توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن👰 ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ... هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ... 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 پی نوشت : خانم دکتر سیده حسینی هم اکنون در انگلستان زندگی می کند و تا کنون هفده نفر را به دین مبین اسلام دعوت کرده اند. هفده نفر از طریق ایشون به لطف خدا مسلمان شده اند. 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ─┅═༅𖣔🌻𖣔༅═┅─ 🆔@mahdavi_bashim ─┅═༅𖣔🌻𖣔༅═┅─
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 ( ۴۱) پيراهن و شلواري خاکي رنگ به تنش بود چفيه اي دور گردنش و بيدريغ همه رزمندگان را درآغوش ميگرفت وميبوسيد. حيدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشين برگشت. ظاهراً درياي آرامش اين فرمانده نه فقط قلب من که حال حيدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشي دلنشين خبر داد : معبر اصلي به سمت شهر باز شده! ماشين را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پيش آن مرد جا مانده بود که حيدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازي اينچنين فرماندهاي سينه سپر کرد: حاج قاسم بود! با شنيدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلي در همه روزهاي محاصره را بهتر ببينم و ديدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش ميچرخند و او با همان حالت دلربايش مي-خندد. حيدر چشمش به جاده و جمعيت رزمنده ها بود و دل او هم پيش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : عاشق سيدعلي خامنه اي و حاج قاسمم! سپس گوشه نگاهي به صورتم کرد و با لبخندي فاتحانه شهادت داد :نرجس! به خدا اگه ايران نبود آمرلي هم مثل سنجار سقوط ميکرد! و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شيعه را چشيده بود که فرمان را زير انگشتانش فشار داد و براي داعش خط و نشان کشيد : مگه شيعه مرده باشه که حرف سيد علي و مرجعيت روي زمين بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه! تازه ميفهميدم حاج قاسم با دل عباس و ساير مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازي گرفته و براي چشيدن شهادت سرشان روي بدن سنگيني ميکرد و حيدر هنوز از همه غمهايم خبر نداشت که در ترافيک ورودي شهر ماشين را متوقف کرد، رو به صورتم چرخيد و با اشتياقي که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد عباس برات از حاج قاسم چيزي نگفته بود؟ و عباس روزهاي آخر آيينه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأييد پايين انداختم اما دست خودم نبود که اسم برادر شهيدم شيشه چشمم را از گريه پر ميکرد و همين گريه دل حيدر را خالي کرد. رديف ماشينها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگراني نگاهم ميکرد تا حرفي بزنم و دردي جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوايي جز هواي شهادت بردم : چطوري آزاد شدي؟ حسم را باور نميکرد که به چشمانم خيره شد و پرسيد : برا اين گريه ميکني؟ و بايد جراحت جالي خالي عباس و عمو را ميپوشاندم و همان نغمه ناله هاي حيدر و پيکر مظلومش کم دردي نبود که زير لب زمزمه کردم:حيدر اين مدت فکر نبودنت منو کشت! و همين جسارت عدنان برايش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غيظي که گلويش را پُر کرده بود، پاسخ داد :اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهديدت ميکرد من ميشنيدم! به خودم گفت ميخوام ازت فيلم بگيرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولي با تو حرف نزنه! و از نزديک شدن عدنان به ناموسش تيغ غيرت در گلويش مانده و صدايش خش افتاد : امروز وقتي فهميدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام ديدم! و فقط امداد اميرالمؤمنين مرا نجات داده و ميديدم قفسه سينه اش از هجوم غيرت ميلرزد که دوباره بحث را عوض کردم: حيدر چجوري اسير شدي؟ ديگر به ورودي شهر رسيده و حرکت ماشينها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستي را کشيد و گفت: براي شروع عمليات، من و يکي ديگه از بچه ها که اهل آمرلي بوديم داوطلب شناسايي منطقه شديم، اما تو کمين داعش افتاديم، اون شهيد شد و من زخمي شدم، نتونستم فرار کنم، اسيرم کردن و بردن سليمان بيک. از تصور درد و غربتي که عزيز دلم کشيده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابي که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت : يکي از شيخ هاي سليمان بيک که قبلا با بابا معامله ميکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و ميخواست جبران کنه که دوشب بعد فراريم داد. از اعجازي که عشقم را نجات داده بود دلم لرزيد و ايمان داشتم از کرم کريم اهل بيت حيدرم سالم برگشته که لبخندي زدم و پس از روزها برايش دلبرانه ناز کردم : حيدر نذر کردم اسم بچه مون رو حسن بذاريم! و چشمانش هنوز از صورتم سير نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خريد : نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتي حرف ميزني بيشتر تشنه صدات ميشم! دستانم هنوز در گرماي دستش مانده و ديگر تشنگي و گرسنگي را احساس نميکردم که از جام چشمان مستش سيرابم کرده بود. مردم همه با پرچمهاي ياحسين و يا قمر بني هاشم براي استقبال از نيروها به خيابان آمده بودند و اينهمه هلهله خلوت عاشقانه مان را به هم نميزد. بيش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوري و دلتنگي، عاشقترمان کرده بود که حيدر دستم را ميان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پيروز اين جنگ ناجوانمردانه ما هستيم. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
(گمنـــامے) آرام و آسوده بر روے خاكريز افتاده بود. هر چہ صدايش مےكردم جوابے نمےداد. تمام سینہ اش پر از شده بود. تانڪها به من خيلے نزديڪ شده بودند. صداے انفجارها و بوے باروت همہ جا را گرفتہ بود. نمےدانســتم چہ كنم. نہ مےتوانستم او را بہ عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم. مجبور شدم خودم بہ عقب برگردم. برگشــتم تا براے آخرين بار را ببينم. با تعجب ديدم چندين عراقے بالاے ســر او رســيده اند. آنها مرتب فرياد مےزدند و دوستانشان را صدا مےڪردند. بعد هم در ڪنار پيڪر او از مےڪردند. وقتی بہ نیروهاے خودے رسیدم سید و بچہ ها از من پرسیدند پس کو !؟ ولے من چیزے بہ بچہ ها نگفتم. روز بعد يکے از دوستانم نگران و با تعجب گفت: شده ؟! گفتم: چطور مگه ؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه يڪ رو پخش ڪردند. بدنش پر از تير و ترڪش و غرق در خون بود. ســربازاے عراقے هم در ڪنار پيڪرش از خوشــحالے ميڪردند. گوينــده عراقے هم مي گفت: ما ، جلاد حڪومت ايران را کشتيم ! بغض گلويم را گرفتہ بود. ديگـر نتوانســتم تحمل ڪنم. گريہ امانــم نمےداد. بچہ هاے گروه پيشــرو همہ مثل من بودند و گریہ مےکردند. انگار پدر از دســت داده بودند. مدتے بعد ڪہ نیروهاے دشمن عقب نشینے ڪرد، همراه يڪے از نيروها براے جستجوے بدن رفتیم. تمام اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن بود. حتے آن اطراف را کنديم ولے !!! اثرے از پيڪر نبود. سال بعد وقتے آن منطقہ آزاد شد بہ همراه تعدادے از بچه ها بہ همراه مادر برای پیدا کردن پیڪر دوباره بہ آنجا رفتیم. قبل از اينڪہ من چيزے بگويم مادرش سنگرے را نشان داد و گفت: اينجا شــده درسته؟! با تعجب گفتم: بله، شما از کجا مےدونستيد !؟ گفت: من همينجا او را در خواب ديدم. دو جوان نورانے همين جا به استقبالش آمدند !! بعد ادامہ داد: باور کنيد بارها او را ديده ام. مرتب به من سر مي زند. هيچوقت من را تنها نمے گذارد ! و تابع محض ولایت فقیہ گمنام ماند. همانطور ڪہ خودش از خدا خواستہ بود. عاشقان خدا ڪجا رفتید چہ غریبانہ بـے صدا رفتید یڪ بہ یڪ مادرانتان رفتند همہ همسنگرانتان رفتند گر چہ صد عهد با شما بستیم تا ابد شرمسارتان هستیم شادی روح و