خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_بیستم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آن ریختند و تعدادی از اعضای آن را کشتند و تعدادی دیگر را مجروح کردند نیروهای کمکی بزرگی از سوی نیروهای اشغالگر آمدند، منطقه را محاصره کردند و شروع به بیرون کشیدن مردم از آنجا کردند.
خانههای مجاور مورد ضرب و شتم لگد تحقیر و تیراندازی هوایی قرار میگرفتند و مردان را در مقابل دیوار، با تفنگهایی که به سمت سرشان نشانه رفته ،بودند به صف میکردند و آنها را میزدند و لگد میزدند و این کار ادامه داشت. افسر استخباراتی مسئول منطقه آمد و شروع کرد به بررسی تک تک افراد سپس در حالی که در موتر خود نشسته بود و در باز بود آنها را یکی یکی صدا زد، سپس یکی از آنها در حالی که تفنگ ها را به سمت او نشانه رفته بودند، کنارش ایستاد. و او شروع به پرسیدن دهها یا حتی صدها سوال کرد به این امید که کمترین نمره را کسب کند.
اطلاعات مفید در تشخیص فداییان ،مقاومتی چند روز بعد مقررات منع رفت و آمد برداشته شد و طبق معمول به مدرسه رفتیم، در تعطیلات بعد از سه دوره اول به حمام رفتم در آنجا پسرها را دیدم که از دیواری که بلند نبود بالا می رفتند و آن را نگاه می کردند. و با پسرهای دیگه صحبت میکردم.پس رفتم سمت دیوار و مثل بقیه بالا رفتم نگاه کردم دیدم مشرف به مدرسه راهنمایی بودیم که برادرم حسن درس میخواند و پسرهایی که در مدرسه درس میخواندن نسبت به من بلندتر و بزرگتر به نظر میرسیدند. در این روزها در مسیر بازگشت از مدرسه به خانه من برادرم محمود و پسر عمویم ابراهیم و در میان صدها دانش آموزی که خیابان را پر میکردند پسر عمویم حسن را در دهها متری من و بین خودم دیدم و او تعداد زیادی دانش آموز دختر و پسر بود انگار دیدم حسن دستش را به سمت دهانش برد و چیزی در دهانش گذاشت، آیا سیگار است؟ بعد دیدم دستش را پایین می آورد و از دهانش دود بیرون میداد دستان محمد و ابراهیم را که مثل همیشه دستم را گرفته بودند گرفتم و با تعجب به من نگاه کردند و با چشمانم به سمت حسن اشاره کردم حرف مرا نفهمیدند و با حیرت و تعجب پرسیدند چی شد چی شد :گفتم حسن پرسیدند او را چه شده است؟ (پولش حسن متوجه شده بود که ما پشت سرش هستیم پس ته سیگاری را که میکشید پرت کرد به زمین و محمد و ابراهیم چیزی ندیدند ما رسیده بودیم از ترس اینکه مرا با لگدهایش بزند ساکت ماندم. وقتی به خانه برگشتیم، بعد از فرصتی که پیش آمد، مادرم را تنها یافتم و آهسته برای حرف زدن به او نزدیک شدم. تا در گوشش بگویم که دیدم حسن پسر عمویم دارد سیگار می کشد، مادرم با نگاهی تند رو به من کرد و :گفت حتما میخواهی تو هم بکشی اشتباه میکنی این را به کسی نگو سرم را به نشانه موافقت تکان دادم رفتم و چیزی نگفتم آن روز برایم جالب بود که پسر عمویم حسن توسط مادرم مورد باز پرس قرار گرفته بود و با او صحبت میکرد بدون شنیدن صحبت هایشان سرم را پایین انداختم چند روز بعد که از مدرسه برگشتیم صدای برادرم محمود را شنیدم که به مادرم گفت پسر عمویم حسن آن روز مدرسه نرفته است. گیجی را در چهره مادرم دیدم که چه کاری می تواند برای رفع این مشکل انجام دهد.
دیدم مادرم با پدربزرگم در این مورد صحبت می کند و حسن را صدا زدند و با خشونت با او صحبت کردند و او سعی کرد از خود دفاع کند فایده ای نداشت و او را تهدید کردند که محمود و حسن او را محکم میگیرند و با طناب به تیر خانه می بندند. و در صورت نرفتن به مدرسه و ترک تحصیل او را لت و کوب می میکنند. بعد از چند روز مادرم در جیب شلوارش چند نخ سیگار و یک ربع لیره پیدا کرد و برد پیش پدربزرگم که در حیاط خانه نشسته بود و گفت: ببین از نوه ات چه پیدا کردم. پدربزرگ با تعجب به آنچه در دست مادرم بود نگاه کرد و پرسید: این پسر پول را از کجا آورده است؟
بعد مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که فوراً ،حسن پسر عمویم را بیاورند بیرون رفتند و مدتی غیبت کردند، بعد برگشتند. و او را آوردند پدربزرگم از کم بینایی چشم و نگرانی رنج میبرد و نمیتوانست کاری بکند در اینجا مادرم مسئولیت تحقیق از پسر عمویم حسن را بر عهده گرفت و پرسید پول را از کجا آورده ای؟ حسن :پرسید «پول چیست؟» او در جواب یک ربع لیره و سیگار را به او نشان داد.
حسن سکوت کرد و آن را در دستش انداخت و گویی گفت: این یک فاجعه است، سعی کرد طفره برود. مادرم سر محمود و حسن فریاد زد که محکم اش بگیرید به فاطمه فریاد زد فاطمه طناب را بیاور همه عجله کردند تا وظایفشان را انجام دهند من و برادرم محمد و پسر عمویم ابراهیم نظاره گر بودیم ما خیلی ترسیده بودیم و در تعجب قرار داشتیم... از آنچه اتفاق می افتاد. محمود و حسن پسر عمویم حسن را گرفتند و به سمت تیر خانه ،کشیدند فاطمه طناب را آورد و مادرم در حالی که مشغول بازجویی بود شروع به بستن او به تیر کردند. وقتی متوجه شد که کار جدی است چیغ زد و گفت: من نیم لیر از پدربزرگم افتاده بود آنرا گرفتم،