🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_بیست_و_نه
در ميان انگشتانش نارنجکي جا خوش کرده بود و حرفي زد که در اين گرما تمام تنم يخ زد :تا زماني که يه نفر از ما زنده باشه، نميذاريم دست داعش به شما برسه! اما اين واسه روزيه که ديگه ما نباشيم! دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نميکردم نارنجک را از دستش بگيرم که لبخندي زد و با آرامشي شيرين سوال کرد : بلدي باهاش کار
کني؟ من هنوز نميفهميدم چه ميگويد و او اضطرابم را حس ميکرد که با گلوي خشکش نفس بلندي کشيد و گفت :نترس خواهرجون! اين هميشه بايد دم دستتون باشه، اگه روزي ما نبوديم و پاي داعش به شهر باز شد...
و از فکر نزديک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پريدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها يک جمله گفت : هروقت نياز شد فقط اين ضامن رو بکش.
با دستهايي که از تصور تعرض داعش ميلرزيد، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم ديدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. اين نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، بايد با آن جان خود و داعش را يکجا ميگرفتيم و عباس از همين درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده- اش به پاي چشمان وحشتزدهام افتاد : انشاءالله کار به اونجا نميرسه... ديگر نفسش بالا نيامد تا حرفش را تمام کند، بهسختي از جا بلند شد و با قامتي شکسته از پلههاي ايوان پايين رفت. او ميرفت و دل من از رفتنش زير و رو ميشد که پشت سرش دويدم و پيش از آنکه صدايش کنم، صداي در حياط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسيده بود و تا در را باز کرد، ديدم زن همسايه، ام جعفر است. کودک شيرخوارش در آغوشش بي حال افتاده و در برابر ما با درماندگي التماس کرد : دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! ديگه صداش درنمياد، شما شير داريد؟ عباس بي معطلي به پشت سرش چرخيد و با همان حالي که برايش نمانده بود به سمت ايوان برگشت. ميدانستم از شيرخشک يوسف چند قاشق بيشتر نمانده و فرصت نداد حرفي بزنم که يکسر به آشپزخانه رفت و قوطي شيرخشک را با خودش آورد. از پله هاي ايوان که پايين آمد، مقابلش ايستادم و با نگراني نجوا کردم : پس يوسف چي؟ هشدار من نه تنها پشيمانش نکرد که با حرکت دستش به ام جعفر اشاره کرد داخل حياط شود و از من خواهش کرد : يه شيشه آب مياري؟ بي قراريهاي يوسف مقابل چشمانم بود و پايم پيش نميرفت که قاطعانه دستور
داد : برو خواهرجون! نميدانستم جواب حليه را چه بايد بدهم و عباس مصمم بود طفل همسايه را سير کند که راهي آشپزخانه شدم. وقتي با شيشه آب برگشتم، ديدم ام جعفر روي ايوان نشسته و عباس پايين ايوان منتظر من ايستاده است. اشاره کرد شيشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شيرخشک باقيمانده را در شيشه ريخت. دستان زن بينوا از شادي ميلرزيد و دست عباس از خستگي و خونريزي سست شده بود که بلافاصله قوطي را به من داد و بيهيچ حرفي به سمت در حياط به راه افتاد. ام جعفر ميان گريه و خنده تشکر ميکرد و من ميديدم عباس روي زمين راه نميرود و در آسمان پرواز ميکند که دوباره بيتاب رفتنش شدم. دنبالش دويدم، کنار در حياط دستش را گرفتم و با گريه اي که گلويم را بسته بود التماسش کردم : يه ساعت استراحت کن بعد برو!
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عين رؤيا بود و من محو چشمان آسماني- اش شده بودم که لبخندي زد و زمزمه کرد : فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نميشه خاکريزها رو خالي گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتيم!
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
به شوخی گفت: «آخه تأمل من تموم نشده!». گفتم: «ممنون میشم تأمل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع به حلقه انتخاب کنم». باز کمی صبر کرد و دست آخر :گفت میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با چهارده تا موافق ترم که تا گفت مهریه یاد حرفهای دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم قرار بود موقع خرید حلقه سر مهریه چانههای آخر را بزند! گفتم: «این
همه
تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم فامیلهای سمت مادری من مهریه های بالای پونصد تا سکه دارن باز من خوب گفتم سیصد سکه دویست تا به شما تخفیف دادم، شما قبول کن خیرش رو ببینی هیچ حرفی نزد از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت فقط میخواست من راضی باشم این رفتار برایم خیلی با ارزش بود.
بعد از کلی سبک سنگین کردن یک حلقه متوسط خریدیم، گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد، موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسم این طوری حس آرامش بیشتری پیدا می کردم. از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده .آمدیم حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند اما هر چه جلو رفتیم چیزی پیدا
نکردیم گفت: «اینجا به مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه خندیدم و گفتم خب این خیابون همش الکتریکیه کی میاد اینجا آبمیوه فروشی باز کنه؟».
مغازه های الکتریکی را که رد کردیم نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کردیم حسابی خودش را به خرج انداخت، دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید، آب معدنی
هم خرید.
من با لیوان کمی آب ،خوردم به حمید :گفتم: «از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن تا این را گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت میکشید گفت میشه بهم : نگاه نکنی من آب بخورم. میخواستم اذیتش کنم از او چشم برنمی،داشتم خنده اش گرفته بود نمی توانست چیزی بخورد :گفتم من رو که خوب میشناسید كلا بچه شیطونی هستم»، بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم میآوردم، گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم توی فلفل و به فاطمه که دو سال بیشتر نداشت میدادم طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو داخل دهانش میذاشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._