🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_بیست_و_هشت
چطور ميتوانستم آزادي شهر را ببينم وقتي ناله حيدر را شنيده بودم، چند لحظه زجرکشيدنش را ديده بودم و ديگر از اين زندگي سير بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان ميکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهايي بستر، بيخبر از حال حيدر خون گريه کنم. اما امشب حتي قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاريکي و گرمايي که خانه را به
دلگيري قبر کرده بود، گوشمان به غر ش خمپاره ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پيچيد. ديگر داعشيها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کرده اند که دست سر از شهر برداشته و با خيال راحت در لانه هايشان خزيدند. با فروکش کردن حملات، حليه بالاخره توانست يوسف را بخواباند و گريه يوسف که ساکت شد، بقيه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خيال حيدر بود و خوابشان نميبرد. پشت پنجره- هاي بدون شيشه، به حياط و درختاني که از بيآبي مرده بودند، نگاه مي-کردم و حسرت حضور حيدر در همين خانه را ميخوردم که عباس از درحياط وارد شد با لباس خاکي و خوني که از سر انگشتانش ميچکيد. دستش را با چفيه اي بسته بود، اما خونش ميرفت و رنگ صورتش به سپيدي ماه ميزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بيرون دويدم. دلش نميخواست کسي او را با اين وضعيت ببيند که همانجا پاي ايوان روي زمين نشسته بود، از ضعف خونريزي و خستگي سرش را از پشت به ديوار تکيه داده و چشمانش را بسته بود.
از صداي پاي من مثل اينکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زير لب پرسيد : همه سالميد؟ پس از حملات ديشب، نگران حال ما، خود را از خاکريز به خانه کشانده و حالا ديگر رمقي برايش نمانده بود که دلواپس حالش صدايم لرزيد : پاشو عباس، خودم ميبرمت درمانگاه. از لحنم لبخند کمرنگي روي لبش نشست و زمزمه کرد :خوبم خواهرجون! شايد هم ميدانست در درمانگاه دارويي پيدا نميشود و
نميخواست دل من بلرزد که چفيه خوني زخمش را با دست ديگرش پوشاند و پرسيد : يوسف بهتره؟ در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقيقت حال يوسف را بگويم و او از سکوتم آيه را خواند، سرش را دوباره به ديوار تکيه داد و با صدايي که از خستگي خش افتاده بود، نجوا کرد: حاج قاسم نميذاره وضعيت اينجوري بمونه، يجوري داعشيها رو دست به سر ميکنه تا هليکوپترها بتونن بيان. سپس به سمتم چرخيد و حرفي زد که دلم آتش گرفت : دلم واسه يوسف تنگ شده، سه روزه نديدمش! اشکي که تا روي گونهام رسيده بود پاک کردم و پرسيدم : ميخواي بيدارش کنم؟ سرش را به نشانه منفي تکان داد، نگاهي به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :اوضام خيلي خرابه! و از چشمان شکسته ام فهميده بود از غم دوري حيدر کمر خم کرده ام که با لبخندي دلربا دلداريام داد : انشاءالله محاصره ميشکنه و حيدر برميگرده! و خبر نداشت آخرين خبرم از حيدر نغمه نالههايي بود که اميدم را براي ديدارش نااميد کرده است. دلم ميخواست از حال حيدر و داغ دلتنگياش بگويم، اما صورت سفيد و پيشاني بلندش که از ضعف و درد خيس عرق شده بود، امانم نميداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پيشاني اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برايم درددل کرد : نرجس دعا کن برامون اسلحه بيارن!
نفس بلندي کشيد تا سينه اش سبک شود و صداي گرفته اش را به سختي شنيدم : ديشب داعش يکي از خاکريزهامون رو کوبيد، دو تا از بچه ها شهيد شدن.
اگه فقط چندتا از اون اسلحه هايي که آمريکا واسه کردها ميفرسته دست ما بود، نفس داعش رو ميگرفتيم. سپس غريبانه نگاهم کرد و شهادت داد :انگار داريم با همه دنيا مي جنگيم! فقط سيدعلي خامنه اي و حاج قاسم پشت ما هستن! اما همين پشتيباني به قلبش قوت ميداد که لبخندي فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زير انداخت. محو نيمرخ صورت زيبايش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهي کشيد و با صدايي خسته خبر داد : سنجار با همه پشتيباني که آمريکا از کردها ميکرد، آخر افتاد دست داعش! صورتش از قطرات عرق پُر شده و نميخواست دل مرا خالي کند که ديگر از سنجار حرفي نزد، دستش را جلو آورد و چيزي نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
ساعت پنج صبح آن روز از هفت کلاس ،داشتم هر کلاس هم یک دانشکده ساعت درس که تمام میشد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم. وقتی رسیدم خانه ساعت چهار و نیم شده بود، پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.
لباسهایم را که عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم کفشهایی که تازه خریده بودم پایم را میزد احساس میکردم پاهایم تاول زده است تلویزیون داشت سریال دونگی» را نشان میداد که زنگ خانه را زدند حمید ،بود، درست ساعت پنج آن قدر خسته بودم که کلاً قرار امروز فراموشم شده بود، حمید بالا نیامد، همانجا داخل حیاط منتظر ماند از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش ،بود همان لباسی هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود گاهی ساده بودن قشنگ است
چون از صبح کلاس بودم نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می کرد، برای بیرون رفتن این پا و آن پا میکردم، مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت گفت: پاشو برو ،زشته حمید منتظره بنده خدا چه وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم باد شدیدی میوزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود با ماشین آقا آمده سعيد کمی معذب بودم برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم این طوری طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکشش خورده ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت.
وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی داد گفتم: «حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم، من که خسته، هوا هم که این طوری حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت هوا به این ،خوبی اتفاقاً جون میده برای خرید دو نفره امروز باید حلقه رو بخریم من به مادرم قول دادم. چند تا مغازه طلافروشی رفتیم دنبال یک حلقه سبک و ساده میگشتم که وقتی به انگشتم میاندازم راحت باشم ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم احساس کردم میخواهد حرف بزند ولی جلوی خودش را می گیرد گفتم: «چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین
کمی تأمل کرد و گفت آره ولی نمیدونم الآن باید بگم یا نه؟». :گفتم هر جور ،راحتین خودتون رو زیاد اذیت نکنین موردی هست
بگین یک ربع ،گذشت همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید میخواست بگوید، روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمی توانستم انتخاب کنم گفتم: «حمید آقا میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت می کردم.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._