خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_دوم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
پدرم کلنگی را از همسایه ها قرض گرفت و شروع به آماده کردن یک سوراخ بزرگ و طولانی در حیاط جلوی در خانه نمود و برادرم محمود کمی به او کمک میکرد چون در آن زمان 12 سال داشت
بعد از اینکه سوراخ را آماده کردند پدرم تکه های چوب روی آن گذاشت سپس شروع به پوشاندن آن با ورقه های فلزی کرد که قسمتی از حیاط خانه را مانند آلاچیق پوشانده بود متوجه شدم که پدرم دچار مشکل شده بود و شروع به چرخیدن کرد و نگاه کرد. برای چیزی بعد دیدم که شروع به برداشتن در آشپزخانه نمود و آن را روی آن سوراخ گذاشت و بالایش
خاک پاشید.
اما مادرم و برادرم محمود را دیدم که از سوراخی که هنوز بسته نشده بود به داخل آن سوراخ فرود آمدند و بعد متوجه شدم که کار تمام شده بود. جرأت کردم به آن دهانه نزدیک شوم تا به آن سوراخ نگاه کنم و چیزی شبیه اتاق تاریکی در زیر زمین پیدا کردم چیزی نفهمیدم، اما واضح بود که منتظر چیزی سخت و غیر عادی بودیم و به نظر می رسید که بسیار خشن تر از آن شب های بارانی و طوفانی باشد.
دیگر کسی دستم را نگرفت تا مرا به اردوگاه ارتش مصر در همان نزدیکی ببرد تا بتوانیم مقداری پسته تهیه کنیم، بلکه برادرم بارها از این کار امتناع کرد (دیگر مرا آنجا نبرد) که تغییر بزرگی برای من و محمد بود و من قادر به درک آن نبودم حسن نیز این راز (کندن سوراخ) ما را نمی دانست شاید میدانست اما با ما شریک نمیکرد و نمیدانستم که چرا؟ اما پسر عمویم ابراهیم که به سن من نزدیک بود و در خانه کنار ما زندگی می کرد، از آن آگاه بود.
وقتی محمد از رفتن و بردن من به اردوگاه ارتش امتناع کرد من به خانه عمویم رفتم تا با ابراهیم باشم در را فشار دادم و وارد اتاق شدم عمویم که هیچ وقت چهره اش را به خاطر نمی آورم نشسته بود اسلحه ای در دست داشت.
او در حال تعمیر آن بود و من با خودم فکر کردم که ممکن است یک کار مشابه با آن انجام دهم. اسلحه توجه من را به خود جلب کرد بود زیرا نگاهم تمام مدت روی آن متمرکز بود.
عمويم مرا صدا زد و مجبورم کرد کنارش بنشینم و اسلحه را در دستم گرفت و . با من صحبت کرد که من متوجه نشدم و بعد سرم را نوازش کرد و مرا از اطاق بیرون آورد.
ابراهیم هم همراه ما بود و از خانه خارج شدیم و به سمت حومه کمپ رفتیم تا به کمپ ارتش مصر برویم. وقتی رسیدیم اوضاع كاملا عوض شده بود آن سرباز مثل همیشه منتظر ما نبود و از ما استقبال نکرد، اوضاع عادی نبود و سربازان مصری عادت داشتند با گرمی و استقبال از ما پذیرایی کنند و اما آن روز فریاد زدند که دور بمانیم و نزد مادرانمان برگردیم.
پس برگشتیم و دم ناامیدی را کشیدیم چون سهم خود را از پسته نگرفتیم توانستم تغییراتی که رخ داده بود را درک کنم از خانه اتاقها حیاط و خیابانها یا کوچه های محله خارج شدیم و برخلاف میل خود با عجله به سمت دهانه(سوراخ)
رفتیم،
روز بعد، مادرم مقداری تکه از خانه برداشت و در آن سوراخ پهن کرد و دو سه کوزه آب و مقداری غذا و همه ما را به آن سوراخ برد و در آن نشست و سپس زن عمویم و پسرانش حسن و ابراهیم به ما ملحق شدند و من ناراحت شدم که چرا به آن مکان باریک و تا و تنگ بی دلیل در آن انباشته شده بودیم
مادرم مرا داخل کشید و من را به جای خودم در داخل نشاند و هر از گاهی یک لقمه نان و چند عدد زیتون به من می داد. خورشید شروع به غروب کرد روشنایی روز داشت محو میشد و تاریکی در سوراخی که در آن پناه گرفته بودیم بیشتر می شد و ترس در جان ما بچه ها رخنه کرد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._