فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
همسرم کنار پیکرم تنها باشد وصیت نامه ها را وسط قرآن گذاشتم با دلی پر از آشوب و دلهره گفتم :«اینها امانت پیش من می مونه، إن شاء الله که صحیح و سالم بر می گردی و خودت از همین جا بر می داری».
چهارشنبه صبح که سرکار ،رفت کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید، خط به خط می خواندم و گریه می کردم به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود از سر کار که آمد حسن پرنده ای را داشت که می خواهد از قفس آزاد بشود،گفت:« امروزبرگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام می کنه رو مشخص می کردیم نوشتم که وصیت نامه ها مو سپردم به خانمم ،محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادى السلام نجف !اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم، فکر کردم که تاب دوری منو ندارید،خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین».
نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم: «خوب کردی و گرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم».
به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید شد، پدرم خبر شهادت را بدهد چون فکر می کردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هر بار او را می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم ،دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._