فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
جور بود همه وسایل را چیدم الا همان بیسکوییت ها ،بین همه وسایلی که
گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد،قرآن کوچکی که همراه با معنی بود گفت:«این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه».
شماره تماس خودم ،پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد، از دستش گرفتم و گفتم:«بذار یادگاری بمونه!»,من را نگاه كرد و لبخند زد انگار یک چیزهایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود.
ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم گفتم:«حمید من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری، می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا،می ذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم».
با تعجب از من پرسید:«حنا برای چی؟». گفتم: «اگر ان شاء الله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشى من الان خودم برات حنابندون می گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت روز خوشبختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دوتامونه».
روی مبل کنار بخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست، پارچه سفیدی رویش انداختم روزنامه زیر پاهایش گذاشتم، نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم، در همان حالت که حنا
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._