فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
موقع نوشتن وصیت نامه خصوصی گفتم:« حمید شاید من مادر شده باشم چند جمله ای برای بچمون ،بنویس اگر اسمی هم مد نظر داری یادداشت کن»، همیشه حرف بچه می شد می گفت:« چون خودم دوقلو هستم بچه های من دوقلو میشن فرزانه سیب بخور دوقلوهامون خوشگل بشن»، داخل وصیت نامه برای فرزند پسر دو تا اسم به نیت رسول الله (ص) نوشت «محمد حسام» و «محمد احسان»، خیلی دوست داشت اگر پسردار شدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد، برای دختر هم نام «اسماء» را انتخاب کرده بود می گفت دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز فاطمه زهرا (س) صدا کنند. همین اسمها را داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود ،پشتش با دست خط خودش نوشته بود :«خدایا فرزندی ،صالح ،سالم،، زیبا و باهوش به من عطا کن»، به خط آخر که رسید گفتم: «عزیزم معمولاً همسران شهدا گله دارن که نتونستن دل سیر همسرشون رو ،ببینن آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر تو تنها باشم،»، خودم هم باورم نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر می کنم در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها را به زبان آوردم انگار فرد دیگری در کالبدم رفته بود و از جانب من سخن می گفت، تا
کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد از شهادتش هم فکر می کردم. خواهشم را قبول کرد آخر وصیت نامه نوشت «اجازه بدهید دقایقی
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._