فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
شهید بشم اون موقع زود برگردم»،گفتم:« خب من توی خواب همین ها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم»،، زد به فاز شوخی و گفت:«تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی منو شهید کنی، حلوای منم نوش جان کنی »،گفتم: «من چکار کنم تو خودت با یه سناریوی تکراری میای به خواب من، بشین یه برنامه جدید بریز امشب متفاوت بیا به خوابم!».
این ها را می گفتم و می خندید تمام سعیم این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم ،برای همین به من می گفت:«بعضی از دوستام که زنگ می زنن خانماشون گریه می کنن روحیشون خراب میشه ولی من هر وقت به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه»، تماس که تمام شد مثل هر شب برایش صدقه کنار گذاشتم آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم.
یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دو بار تماس گرفته است، کارد می زدی خونم در نمی آمد از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم گوشی را دستم نگه داشتم چشم هایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید حتی پلک نمی زدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم می دانستم دوباره تماس می گیرد از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم تمام حواسم به حمید بود چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت، احوال پرسی کردیم
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._