فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
رفته اند، چند باری تأکید کرد حتماً دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم، رمزمان فراموشش نشده بود، هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت:«خانوم یادت باشه!» من هم می گفتم:« من هم دوستت دارم من هم یادم
هست»،وقت هایی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم اطرافش کسی نیست،بدون رمزحرف می زند.
روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه آنجا رفتم وقتی رسیدم پدرحمید چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است غم از چشمانش می بارید این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود اشک و سوز مادر را همه می بینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد، تا صفحه را نگاه کردم، دیدم حمید تماس گرفته است از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده!معمولاً هم به گوشی من هم به خانه پدرم هم به خانه پدرش تماس می گرفت، سعی می کرد آنها را هم بی خبر نگذارد، آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم نتوانستم صحبت کنم، گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند.
آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده،گوشی
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
رفته اند، چند باری تأکید کرد حتماً دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم، رمزمان فراموشش نشده بود، هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت:«خانوم یادت باشه!» من هم می گفتم:« من هم دوستت دارم من هم یادم
هست»،وقت هایی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم اطرافش کسی نیست،بدون رمزحرف می زند.
روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه آنجا رفتم وقتی رسیدم پدرحمید چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است غم از چشمانش می بارید این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود اشک و سوز مادر را همه می بینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد، تا صفحه را نگاه کردم، دیدم حمید تماس گرفته است از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده!معمولاً هم به گوشی من هم به خانه پدرم هم به خانه پدرش تماس می گرفت، سعی می کرد آنها را هم بی خبر نگذارد، آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم نتوانستم صحبت کنم، گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند.
آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده،گوشی
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._