فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_سی_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آمد ،حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد، حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت: «الآن دير وقته، ان شاء الله بعداً مزاحم میشم، فرصت زیاده.
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم: «حلقه رو به عمه برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت: «حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم، بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ را به من هدیه کرد.
حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من میداد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود، ادکلن لاگوست بود، بوی خوبی میداد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت چون حمید هم همیشه همین ادکلن را میزد
0000
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود، دقیقاً مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاق های بالا بودند از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با آقا به خانه ما آوردند. حسن
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود، با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاقها ،بودم با وجود آرامش و اطمینانی
که از انتخاب حمید داشتم ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت میشورن تمام تلاشم را میکردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت عروس خانم داداش با شما کار داره.
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم، حمید با یک سبدگل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود، سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم .آمد کت و شلوار نپوشیده بود، باز همان لباسهای همیشگی تنش بود یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی
آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبدگل را از حمید گرفتم و بو ،کردم گفتم «خیلی ممنون زحمت کشیدین لبخند زد و :گفت قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گفت: عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم
گلی»، بعد هم شما آماده باشید» با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم با وجود اینکه وسط مهرماه بود اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاقها دم کشیده بود نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد، نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمانها هم اذیت نشوند، مادرم که به داخل اتاق آمد آرام پرسیدم حمید آقا گفت که عاقد اومده، پس معطل چی هستن؟ مادرم :گفت لابد دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو مینویسن برای همین طول کشیده.مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیب شده ،بود کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده ،است کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص میخوردم بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین ،شدند بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند.
موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم من یک طرف حمید هم طرف دیگر چسبیده به دسته های مبل بین ما
فاصله بود. سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود، یک تکه نان سنگک به نشانه برکت یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید ،بود گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن حکیم ،بود، یک قرآن بامعنا و تفسير خلاصه من هم که آن زمان پنج جزء از قرآن را حفظ بودم، هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم، عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد بعد جواب آزمایشها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._