eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 رنج بيماري يوسف و گرگ مرگي که هر لحظه دورش ميچرخيد براي حال حليه کافي بود و مي ترسيدم مصيبت شهادت عباس، نفسش را بگيرد. عباس براي زن عمو مثل پسر و براي زينب و زهرا برادر بود و ميدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره ميکند. يقين داشتم خبر حيدر جانشان را ميگيرد و دل من بهتنهايي مرد اينهمه درد نبود که بين پيکر عباس و عمو به خاک مصيبت نشسته و در سيالب اشک دست و پا ميزدم. نه تواني به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حليه و نگاه نگران دخترعموها را ببيند و تأخيرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدم-هايشان به زمين قفل شده بود، باورشان نميشد چه ميبينند و همين حيرت نگاهشان جانم را به آتش کشيد. ديدن عباس بيدست، رنگ از رخ حليه برد و پيش از آنکه از پا بيفتد، در آغوشش کشيدم. تمام تنش ميلرزيد، با هر نفس نام عباس در گلويش ميشکست و ميديدم در حال جان دادن است. زن عمو بين بدن عباس و عمو حيران مانده و رفتن عمو باورکردني نبود که زينب و زهرا مات پيکرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روي سر گرفته و با لبهايي که به سختي تکان ميخورد حضرت زينب را صدا ميزد. حليه بين دستانم بال و پر ميزد، هر چه نوازشش ميکردم نفسش برنميگشت و با همان نفس بريده التماسم مي- کرد : سه روزه نديدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببينمش! وهمين ديدن عباس دلم را زير و رو کرده بود و ميديدم از همين فاصله چه دلي از حليه ميشکافد که چشمانش را با شانهام ميپوشاندم تا کمتر ببيند. هر روز شهر شاهد شهدايي بود که يا در خاکريز به خاک و خون کشيده ميشدند يا از نبود غذا و دارو بيصدا جان ميدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس يل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گريه ميکردند. مي- دانستم اين روز روشنمان است و ميترسيدم از شبهايي که در گرما و تاريکي مطلق خانه بايد وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هيچ مردي تحمل کنيم. شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و ديگر نامحرمي در ميان نبود که از منتهاي جانمان ناله ميزديم و گريه ميکرديم. در سرتاسر شهر يک چراغ روشن نبود، از شدت تاريکي، شهر و آسمان شب يکي شده و ما در اين تاريکي در تنگناي غم و گرما و گرسنگي با مرگ زندگي ميکرديم. همه براي عباس و عمو عزاداري ميکردند، اما من با اينهمه درد، از تب سرنوشت حيدر هم ميسوختم و باز هم بايد شکايت اين راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا ميبردم. آب آلوده چاه هم حريفم شده و بدنم ديگر استقامتش تمام شده بود که لحظه اي از آتش تب خيس عرق ميشدم و لحظه اي ديگر در گرماي 00 درجه آمرلي طوري ميلرزيدم که استخوانهايم يخ ميزد. زن عمو همه را جمع ميکرد تا دعاي توسل بخوانيم و اين توسل ها آخرين حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هليکوپتر بالاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بيش از غذا به دارو نياز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بيمار مثل عمو مظلومانه درد کشيدند و غريبانه جان دادند. ديگر حتي شيرخشکي که هليکوپترها آورده بودند به کار يوسف نمي آمد و حالش طوري به هم ميخورد که يک قطره آب از گلوي نازکش پايين نميرفت. حليه يوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه ميچرخيد و کاري از دستش برنميآمد که نااميدانه ضجه ميزد تا فرشته نجاتش رسيد. خبر آوردند فرماندهان تصميم گرفتهاند هليکوپترها در مسير برگشت بيماران بدحال را به بغداد ببرند و يوسف و حليه ميتوانستند بروند. حليه ديگر قدمهايش قوت نداشت، يوسف را در آغوش کشيدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسيدن به هليکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حليه پاي هليکوپتر رسيدم و شنيدم رزمنده اي با خلبان بحث ميکرد : اگه داعش هليکوپترها رو بزنه، تکليف اينهمه زن و بچه که داري با خودت ميبري، چي ميشه؟ شنيدن همين جمله کافي بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حليه وحشت کنم. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋