🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_سی_و_شش
هيچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتي صداي گلولهاي هم شنيده نميشد و همين سکوت از هر صدايي ترسناکتر بود. اگر نيروهاي مردمي به نزديکي آمرلي رسيده بودند، چرا رد ي از درگيري نبود و مي ترسيدم خبر زينب هم شايعه جاسوسان داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبايل حريف ظلمات محض دشتهاي کشاورزي نميشد که مثل کودکي از ترس به گريه افتادم. ظاهراً به زمين ابوصلاح رسيده بودم، اما هر چه نگاه ميکردم اثري از خانه سيماني نبود و تنها سايه سنگين سکوت شب ديده ميشد. وحشت اين تاريکي و تنهايي تمام تنم را مي- لرزاند و دلم ميخواست کسي به فريادم برسد که خدا با آرامش آواي اذان صبح دست دلم را گرفت.
در نور موبايل زير پايم را پاييدم و با قامتي که ازغصه زنده ماندن حيدر در اين تنهاييِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ايستادم. ميترسيدم تا خانه را پيدا کنم حيدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتي که پاپيچم شده بود، دوباره در تاريکي مسير فرو رفتم. پارس سگي از دور به گوشم سيلي ميزد و ديگر اين هيولاي وحشت داشت جانم را ميگرفت که در تاريک و روشن طلوع آفتاب و هواي مه گرفته صبح، خانه سيماني را ديدم.
حالا بين من و حيدر تنها همين ديوار سيماني مانده و عشقم در حصار همين خانه بود که قدمهايم بي اختيار دويد و با گريه به خدا التماس ميکردم هنوز نفسي برايش مانده باشد. به تمناي ديدار عزيزدلم قدمهاي مشتاقم را داخل خانه کشيدم وچشمم دور اتاق پَرپَر ميزد که صدايي غريبه قلبم را شکافت : بالاخره با پاي خودت اومدي! تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخيدم و از آنچه ديدم سقف
اتاق بر سرم کوبيده شد. عدنان کنار ديوار روي زمين نشسته بود، يک دستش از شانه غرق خون و با دست ديگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاريکي اتاق از شدت عرق برق ميزد و با چشماني شيطاني به رويم ميخنديد. ديگر نه کابوسي بود که اميد بيداري بکشم و نه حيدري که نجاتم دهد، خارج از شهر در اين دشت با عدنان در يک خانه گرفتار شده و صدايم به کسي نميرسيد.
پاهايم سُست شده بود و فقط ميخواستم فرار کنم که با همان سُستي به سمت در دويدم و رگبار گلوله جيغم را در گلو خفه کرد. مسيرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمي ديگر بردارم و من از وحشت فقط جيغ ميزدم. دوباره گلنگدن را کشيد، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدايي خفه تهديدم کرد : يه بار ديگه جيغ بزني ميکُشمت! از نگاه نحسش نجاست ميچکيد و ميديدم براي تصاحبم لَه لَه ميزند که نفسم بند آمد. قدمهايم را روي زمين عقب ميکشيدم تا فرار کنم و در اين زندان راه فراري نبود که پشتم به ديوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگي ام لذت ميبرد و رمقي براي حرکت نداشت که تکيه به ديوار به اشکم خنديد و طعنه زد: خيلي برا نجات پسرعموت عجله داشتي! فکر نميکردم انقدر زود برسي!
با همان دست زخمي اش به زحمت موبايل حيدر را از جيبش درآورد و سادگي ام را به رخم کشيد :با غنيمت پسرعموت کاري کردم که خودت بياي پيشم! پشتم به ديوار مانده و ديگر نفسي برايم نمانده بود که ليز خوردم و روي زمين زانو زدم. ميديد تمام تنم از ترس ميلرزد و حتي صداي به هم خوردن دندانهايم را ميشنيد که با صداي بلند خنديد و اشکم را به ريشخند گرفت : پس پسرعموت کجاست بياد نجاتت بده؟ به هواي حضور حيدر اينهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان اين بعثي بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهاي چندش آور خبر داد : زيادي اومدي جلو! ديگه تا خط داعش راهي نيس!
همانطور که روي زمين بود، بدن کثيفش را کمي جلوتر کشيد و ميديدم ميخواهد به سمتم بيايد که رعشه گرفتم، حتي گردن و گلويم طوري ميلرزيد که نفسم به زحمت بالا ميآمد و ديگر بين من و مرگ فاصلهاي نبود.
دسته اسلحه را روي زمين عصا ميکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه ميرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو ميآمد، با نگاه جهنمي اش بدن لرزانم را تماشا ميکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت : واسه پسرعموت چي اوردي؟ و با همان جاني که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن اين غنيمت قيمتي مستش کرده بود که دوباره خنديد و مسخره کرد : مگه تو آمرلي چيزي هم پيدا ميشه؟ صورت تيره اش از شدت خونريزي زرد شده
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل دوم:نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است
#قسمت_سی_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خوردم، حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم، داشتیم یک دنیای تازه را تجربه میکردیم دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمیکردیم این احساس برایم گنگ و ناآشنا ولی در عین حال لذت بخش بود بیشتر فضای سکوت بین ما حاکم بود حميد مرتب میگفت حرف بزن !خانوم چرا این قدر ساکتی؟»، ولی من واقعا نمیدانستم از چه چیزی باید حرف بزنم، خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده میکرد تا مرا به حرف بکشاند من از دانشگاه گفتم، حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیاد داشتیم چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید: «چرا حرف نمیزنی من وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خورد فهمیدم زبون داری پس چرا حرف نمیزنی؟»، تا این حرف را
زد با خنده گفتم همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟!». ساعت یک بود که به خانه رسیدیم مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد انگورها را گرفت و به مأموریت برود، آنهم نه یک روز، نه دو روز،قرار بود اول روز سه ماه ،نرفته،من دلتنگ حمید شده بودم روز اول محرمیت ما به همین سادگی ،گذشت گاهی ساده بودن قشنگ است!
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو
از ساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود، داشتم به قدرت عشق و دلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدا میکردم ناخواسته وابسته شده بودم خیلی زود این دلتنگی ها شروع شد، خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد صفحه ای که دیگر منو حمید فقط پسر عمه دختردایی،نبودیم از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز شده بودیم هم راه صبح اولین روز بعد صیغه محرمیت کلاس داشتم برای دوستانم شیرینی خریدم بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم، حلقه من را گرفته بودند و دست به دست میکردند، مجردها هم آن را به انگشت خودشان میانداختند و با خنده میگفتند: «دست راست فرزانه
روی سر ما.آن قدر تابلو بازی در میآوردند که اساتید هم متوجه شدند و تبریک گفتند.
با وجود شوخیها و سربه سر گذاشتنهای دوستانم حس دلتنگی رهایم نمیکرد از همان دیشب بعد از خداحافظی دلتنگ حمید شده مانده بودم بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم ته دلم به خودم می گفتم که این چه کاری بود عقد را میگذاشتیم بعد مأموریت که
مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم ساعت چهار بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود، حواسم
پیش حمید بود، از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم، حساب که کردم دیدم تا الآن هر طور شده باید به همدان رسیده باشند، همانجا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم، دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم اولین پیامی بود که به حمید میدادم. همین که شماره حمید را انتخاب کردم تپش قلب گرفتم چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل میخواهد کار کند انگشتم روی کیبورد گوشی گیج میخورد، نمی دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم یک خط پیامک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم شرمنده ،نپرسیدم به سلامتی رسیدید؟» انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود به یک دقیقه نکشید که جواب داد: علیک سلام تا ساعت چند کلاس دارید؟ این اولین پیام
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._