eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ رمان ناحله آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم. انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد‌ یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!! بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت. خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد. با حالت اشکبار رو به بابا گفتم _اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه ! +خب حالا برو ببین شاید کسی باشه. _نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم برگردین خونه لطفا. بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون بلند گفتم _عههههه نگه دارین یه دقیقه این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون دلم یه جورِ خاصی شد . هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم. ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی. به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم _هستن هنوز ؟ سرشو تکون داد و گفت +تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده. کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون. یه جای خیلی بزرگ بود . انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن . بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم . که یه دفعه همه بلند شدن یه صدای آشنا گف +آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!! بسم الله یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون ‌. حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم. بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون ‌ اوناهم دیگه حرکت کردن‌ چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم که همه نگاشون زوم‌شد رو من با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته... با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد . دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم _آ...آقا محسن....!! اطرافشو نگاه کرد _با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟ همه با چشایِ گرد زل زدن به من. _خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا . دیگه وایستاده بودن . مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم . +عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟ _میگم‌برات بعدا. میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش. که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!! به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ... محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!! به ریحانه گفتم _میشه کنارش بشینم؟ وضو دارم به خدا! +بشین عزیزم بشین. فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده! _قول میدم. یه لبخند به من زد و ازم دور شد ‌ ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن. وایستادم کنارش. بهش نگاه کردم . همونی که تو خوابم دیدم . تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم روش نوشته بود "شهید گمنام" (۱۸ ساله) ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم . شوری اشکمو رو لبم حس کردم. نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!! از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت. سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه . به تابوت نگاه کردم . اروم گفتم _تو همونی که دستمو گرفتی؟ کمک کردی اره؟؟ تویی پسر حضرتِ زهرا؟ تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!! اره؟ درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟ اسمش چی بود اها همون"حاجت" تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟ منِ بی سروپا!!!؟ من لیاقت داشتم؟ سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش. دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم _پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!! اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم. پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود. ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت. گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت. بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد. میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم. چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل. انگار میدرخشید. داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد +نگفتی دختره؟؟ چیشد اومدی؟ تو که گفتی نمیای ....
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸آنچه در قسمت قبل خواندید: کنج اتاق چند بشکه خالي آب بود و بايد فرار ميکردم که بدن لرزانم را روي زمين ميکشيدم تا پشت بشکه ها رسيدم و هنوز کامل مخفي نشده، صداي باز شدن در را شنيدم. 🦋 ساکم هنوز کنار ديوار مانده و ميترسيدم از همان ساک به حضورم پي ببرند و اگر چنين ميشد، فقط اين نارنجک ميتوانست نجاتم دهد. با يک دست نارنجک و با دست ديگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صداي نفسهاي وحشتزده ام را نشنوند و شنيدم عدنان ناله زد : از ديشب که زخمي شدم خودم رو کشوندم اينجا تا شماها بيايد کمکم! و صدايي غريبه مي آمد که با زباني مضطرب خبر داد : دارن ميرسن، بايد عقب بکشيم! انگار از حمله نيروهاي مردمي وحشت کرده بودند که از ميان بشکهها نگاه کردم و ديدم دو نفر بالاي سرعدنان ايستاده و يکي خنجري دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمين گذاشته، به شلوار رفيقش چنگ انداخته و التماسش ميکرد تا او را هم با خود ببرند. يعني ارتش و نيروهاي مردمي به قدري نزديک بودند که ديگر عدنان از خيال من گذشته و فقط ميخواست جان جهنمي اش را نجات دهد؟ هنوز هول بريدن سر حيدر به حنجرم مانده و ديگر از اين زندگي بريده بودم که تنها به بهاي نجابتم از خدا ميخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا(س)را گرفته و با رؤياي رسيدن نيروهاي مردمي همچنان از ترس مي لرزيدم که ديدم يکي عدنان را با صورت به زمين کوبيد و ديگري روي کمرش چمباته زد. عدنان مثل حيواني زوزه ميکشيد، ذليلانه دست و پا ميزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که ديدم در يک لحظه سرعدنان را با خنجرش بريد و از حجم خوني که پاشيد، حالم زير و رو شد. تمام تنم از ترس ميتپيد و بدنم طوري يخ کرده بود که انگار ديگر خوني در رگهايم نبود. موي عدنان در چنگ همپياله اش مانده و نعش نحسش نقش زمين بود و داعشيها ديگر کاري در اين خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در اين اتاق سيماني من با جنازه بي سرعدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس ميکردم بشکه ها از تکانهاي بدنم به لرزه افتاده اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدناني که ديگر به دوزخ رفته و هنوز بوي تعفنش مشامم را ميزد. جرأت نميکردم از پشت اين بشکهها بيرون بيايم و ديگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بريدن سر حيدرم آتش گرفتم و ضجه ام سقف اين سياهچال را شکافت. دلم در آتش دلتنگي حيدر پَرپَر ميزد و پس از هشتاد روز فراق ديگر از چشمانم به جاي اشک، خون ميباريد. ميدانستم اين آتشِ نيروهاي خودي بر سنگرهاي داعش است و نمي ترسيدم اين خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگيرند که با داغ اينهمه عزيز ديگر زندگي برايم ارزش نداشت. موبايل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرماي هوا ميفهميدم نزديک ظهر شده و ميترسيدم از جايم تکان بخورم مبادا دوباره اسير شيطاني داعشي شوم. پشت بشکه ها سرم را روي زانو گذاشته، خاطرات حيدر از خيالم رد ميشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نميکرد که هر لحظه تشنه تر ميشدم. شيشه آب و نان خشک در ساکم بود و اينها بايد قسمت حيدرم ميشد که در اين تنگناي تشنگي و گرسنگي چيزي از گلويم پايين نمي رفت و فقط از درد دلتنگي زار ميزدم. ديگر گرماي هوا در اين دخمه نفسم را گرفته و وحشت اين جسد نجس قاتل جانم شده بود که هياهويي از بيرون به گوشم رسيد و از ترس تعرض داعشيها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم ميخواست در زمين فرو روم و هر چه بيشتر در خودم مچاله ميشدم مبادا مرا ببينند و شنيدم ميگفتند : حرومزاده ها هر چي زخمي و کشته داشتن، سر بريدن! و ديگري هشدار داد : حواست باشه زير جنازه بمبگذاري نشده باشه! از همين حرف باور کردم رؤيايم تعبير شده و نيروهاي مردمي سر رسيدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بيرون کشيدم. زخمي به بدنم نبود و دلم به قدري درد کشيده بود که ديگر تواني به تنم نمانده و در برابر نگاه خيره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان ميکشيدم. يکي اسلحه را سمتم گرفت و ديگري فرياد زد : تکون نخور! 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 جواب نداده بودم این بار این طور نوشته بود به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!»، فکرش را هم نمیکرد من خواب باشم دوباره پیام داده بود: «چقدر سخت است حرف دل زدن با ما مگو به دیوار بگو اگر بهتر است! غیر مستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود! به شعر خیلی علاقه داشت خودش هم شعر می گفت، می دانستم بعضی از این پیامکها اشعار خود حمید ،است ولی من هنوز نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم یک جور ترس ته دلم بود، می ترسیدم عاشق بشوم و بعد همه چیز خیلی زود تمام بشود در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم اما نمیتوانستم به خودش رو در رو این حرفهای عاشقانه را بزنم بعضی اوقات عشقم را انکار میکردم انگار که بترسم با اعتراف به عشق حمید را از دست بدهم. در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید خیلی رسمی جوابش را دادم و نوشتم به یادتون ،هستم تازه بیدار شدم کتاب می خوندم»، حدس زدم سردی برخورد من را متوجه شد نوشت: «عشق گاهی از درد دوری بهتر است عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است توی قرآن خواندم، یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است!». مدتها زمان برد تا قفل زبانم باز ،شود بتوانم ابراز احساسات کنم و با حمید راحت باشم هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب،بودم این جنس از صمیمیت برایم غریبه بود، انگار که وارد دنیای دیگری شده. مده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید: «تو منو دوست نداری فرزانه؟ چرا آن قدر جدی و خشکی مثل کوه یخی! اصلا با من حرف نمیزنی احساساتتو نشون نمیدی. ازشنیدن این صحبت جا خوردم با اینکه حق میدادم که چنین برداشتهایی داشته باشد اما باز هم گفتم: حمید اصلاً این طور نیست که میگی من تو رو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم ولی به من حق بده خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت تر باشم ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم. داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد دلم آشوب ،بود کنار ضریح نشستم و دستهایم را به شبکه های آن گره ،زدم کلی گریه کردم نمیخواستم این طوری رفتار کنم از خدا و امامزاده کمک خواستم دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار آنقدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم درآمده بود، وقتی به خانه رسیدیم گفت: «دخترم برای چی پیش حمید روسری سر میکنی؟ قشنگ دست همو بگیرید با هم صمیمی ،باشید، اون الآن دیگه شوهرته همراه زندگیته». بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد دستهای حمید را کرم بزنم حمید چون قسمت مخابرات کار میکرد بیشتر سر و کارش با سیمهای خشک و جنگی بود توی سرمای زمستان هم مجبور بود با تأسیسات و دکلهای مخابرات کار کند برای همین پوست دستهایش جای سالم ،نداشت وقتی داشتم کرم میزدم دستهای هر دوی ما می لرزید، حمید بدتر از من کلی خجالت ،کشید یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم که به هم محرم هستیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._