🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_سی_و_یک
رگهايم همه از خون خالي شده و تواني به تنم نمانده بود که پهلويش زانو زدم و با چشم خودم ديدم اين گوشه، علقمه عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفيه پوشيده بود و ديگر اين جراحت به چشمم نمي آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پيکرش روي زمين مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پيشاني به قدري خون روي صورتش باريده بود که دلم از هم پاشيده شد. شيشه چشمم از اشک پُر شده و حتي يک قطره جرأت چکيدن نداشت که آنچه ميديدم باور نگاهم نميشد. دلم ميخواست يکبار ديگر چشمانش را ببينم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روي چشمانش جمع ميکردم و زير لب التماسش ميکردم تا فقط يکبار ديگر نگاهم کند. با همين چشمهاي به خون نشسته ساعتي پيش نگران جان ما نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همين خاطره کافي بود تا خانه خيالم زير و رو شود.
با هر دو دستم به صورتش دست ميکشيدم و نميخواستم کسي صدايم را بشنود که نفس نفس ميزدم : عباس من بدون تو چي کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن! ديگر دلش از اين دنيا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پيراهن صبوريام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم : عباس ميدوني سر حيدر چه بلايي اومده؟ زخمي بود، اسيرش کردن، الان نميدونم
زندهاس يا نه! هر دفعه ميومدي خونه دلم ميخواست بهت بگم با حيدر چي کار کردن اما انقدرخسته بودي خجالت ميکشيدم حرفي بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حيدر دق ميکنم! ديگر باران اشک به ياري دستانم آمده بود تا نقش خون را از رويش بشويم بلکه يکبار ديگر صورتش را سير ببينم و همين چشمان بسته و چهره مظلومش براي کشتن دل من کافي بود. حيايم اجازه نميداد نغمه ناله هايم را نامحرم بشنود که سرم را روي سينه پُر خاک و خونش فشار ميدادم و بيصدا ضجه ميزدم. بدنش هنوز گرم بود و همين گرما باعث ميشد تا از هجوم گريه در گلو نميرم و حس کنم دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردي سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسيده بود، از سنگيني قلب دست روي سينه گرفته و قدمهايش را دنبال خودش مي- کشيد. پايين پاي عباس رسيد، نگاهي به پيکرش کرد و ديگر نالهاي برايش نمانده بود که با نفس هايي بريده نجوا ميکرد. نميشنيدم چه ميگويد اما ميديدم با هر کلمه رنگ زندگي از صورتش ميپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمين خورد.
پيکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش ميپيچيد و درمانگاهي که جز پايداري پرستارانش وسيلهاي براي مداوا نداشت.
بيش از دو ماه درد غيرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگي و گرسنگي ما بودن، طاقتش را تمام کرده و شهادت عباس ديگر قلبش را از هم متلاشي کرده بود. هر لحظه بين عباس و عمو که پرستاران با دست خالي ميخواستند احيايش کنند پَرپَر ميزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از يک ساعت درد کشيدن جان داد.
يک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، يک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پيدا بود و دلم براي حيدر پر ميزد که اگر اينجا بود، دست دلم را ميگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام امام مجتبي را پيدا نميکردم، نفسي براي دعا نمانده بود و تنها با گريه به حضرت التماس ميکردم به فريادمان برسد. ميدانستم عمو پيش از آمدن به بقيه آرامش داده تا خبري خوش برايشان ببرد و حالا با دو پيکري که روبرويم مانده بود، با چه دلي ميشد به خانه برگردم؟
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_سی_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
گفتم چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه وقتی بالای پشت بوم رفتم از داخل همون
هلیکوپتر به گوسفند سر بریده بغل من انداختن
حمید گفت خواب ،عجیبیه دنبال تعبیرش نرفتی؟» گفتم: «این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم تا اینکه رفته بودیم ،مشهد لابی هتل به تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سر بریده همراه به ماهی توی بغلش انداخت وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست احتمالا تو ازدواج که میکنی همسرت شهید میشه اون ماهی هم نشونه بچه است البته همسرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهید میشه نهایتاً آخر قصه زندگی این شهید دقیقاً همین طوری شد قبل از به دنیا اومدن بچه همسرش شهید ،شد اونجا که این خاطره رو خوندم فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم این ماجرا را که تعریف کردم حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم ولی ما کجا و شهادت کجا». آن روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم، اولین باری بود که این همه بین ما صحبت ردوبدل میشد کانال آب که رسیدیم واقعاً خسته شده بودم حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون رفت، باید شیرینی می گرفتیم.
راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده ،شدیم به سمت بازارچه کابل البرز ،رفتیم دو جعبه شیرینی ،خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت: «این
شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور». دوست داشتم تاریخ تولد حمید را ،بدانم برای اینکه مستقیماً سؤالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد ،رفتم نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: «این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت! اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش ،میدیم راستی حمید آقا شما متولد چه ماهی هستین؟».
:گفت به تولد من هم خیلی ،مونده من چهار اردیبهشت تولدمه تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد، من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال!
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._