eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه درآمده است، خودش هم که ادعا داشت شوماخر ،است راننده فرمول یک یک جوری میرفت که آب از آب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم، ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم. شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم پیش خودم گفتم حتماً یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته «خانم زیاد دقیق نشدم رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع ،شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر درآورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی ،داشت حمید جلوتر از من راه می رفت قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه همه جا تاریک بود، ولی من اصلا نمی ترسیدم کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من :گفت «فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولى من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم: «یعنی چی؟»، به آسمان نگاهی کرد و :گفت من مطمئنم میرم گلزار شهدا ،امروز هم سر سفره عقد دعا كردم حتماً شهيد بشم». تا این حرف را زد دلم هری ،ریخت حرفهایش حالت خاصی داشت، این حرفها برای من غریبه نبود از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلا نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم، حداقل حالا خیلی زود بود اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رؤیا و آرزو داشتم حتی حرفش یکجورهایی اذیتم میکرد، دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم؛ داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند، خیلی تعجب کردم تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند، جالب این بود کسی که فوت شده بود از همسایگان عمه ،بود حمید گفت: «تو اینجا بمون من یکم زیر تابوت این بنده خدا رو ،بگیرم، حق همسایگی به گردن ما داره، زود بر می گردم همانجا تنها وسط قبرستان نشسته بودم با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم سوسوی چراغهای شهر و امامزاده من را امیدوار می کرد، امیدوار به روزهایی که آینده برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین ،شدیم، هر دو گرسنه بودیم آن قدر درگیر مراسم و مهمانها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهر آمدیم چون جمعه بود و دیر وقت هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم جا برای نشستن ،نداشت قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم حمید که کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت غذا که حاضر شد از من پرسید: حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم این طوری بود که باز آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین هم چیزی حدود ده کیلومتر فاصله ،بود بالای یک تپه رفتیم از آن بلندی كاملاً پیدا بود حمید یک نایلون روی زمین انداخت :گفت و اینجا بشین چادرت خاکی نشه. تا شروع کردیم به خوردن شام باران ،گرفت اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام ،بخوریم کمی که گذشت دیدیم نه این باران خیلی تندتر از این حرفهاست سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد، خودش هم اذیت میشد ولی میخندید چشمهایش را بسته بود و دهانش را ها میکرد از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._