فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_سی_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند، عاقد تا برگه ها را دید گفت: «این که برای ازدواج فامیلی ،شماست، منظورم آزمایشیه که باید میرفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می
گذروندین
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست میکشید گفت: «مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه تا این را گفت در جمعیت همهمه شد، خجالت زده به حمید گفتم: «می دونستم به جای کار می لنگه اون جا گفتم که باید آزمایش بدیم ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم این همه مهمان دعوت کرده بودیم مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمیشد، تا اینکه به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاسهای ضمن عقد و دادن آزمایشها عقد دائم در محضر خوانده
شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه میکردند، احساس عجیبی داشتم صدای تپشهای قلبم را میشنیدم زیر لب سوره یاسین را زمزمه میکردم در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم! افتاد حمید چشمهایش را بسته بود دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش
گذاشته بود و زیر لب دعا میکرد طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین میآمد قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین گل را چیدم گلاب را آوردم وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید عروس خانم وکیلم؟» به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم: «با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله». بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد، شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده
بودم.
بعد از عقد حمید از بابا اجازه گرفت حلقه را به انگشتم انداخت حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی، عکس گرفتن هم حال خوشی داشت موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم اهل فیگور گرفتن هم نبودیم در تمام عکسها من و حمید ثابت ،هستیم، تنها چیزی که عوض میشود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند، یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده ،خودم یکجا خواهرهای حمید
با رفتن تعدادی از مهمانها و خلوت تر شدن مراسم چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل ،بگذاریم حمید که خیلی خجالتی بود، من تا انگشتش را دیدم کلاً پشیمان شدم، آنجا فهمیدم وقتی رفتههم
شناسنامه اش را بیاورد موتور یکی از دوستانش خراب شده بود حمید که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند بعد از رسیدن هم به خاطر تأخیر و دیر شدن مراسم با همان دستهای روغنی سر سفره عقد نشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود، با اینکه پدرم داییاش میشد ولی حمید خجالت میکشید پیش ما بیاید منتظر بود همه مهمانها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون به دوری بزنید، ما هستیم به زندایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم من که در حال جابجا کردن وسایل سفره عقد بودم :گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده»، مریم خانم گفت آخه داداش فردا می خواد بره همدان مأموریت، سه ماه نیست» با تعجب :گفتم سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الآن خودمو برای نبودناش آماده کنم». وسایل را که جابجا کردیم و همه مهمانها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون ،آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود. سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید ،شدیم پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک ،بود این دو تا برادر آن قدر
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._