خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نمره ی تک
#قسمت_شصت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
همین حالا داشتم دیکته ی حسن رو صحیح می کردم یعنی پیش پای شما کارش تموم شد.»
با هم رفتند پای میز ورقه ی مرا نشان پدرم داد یکدفعه چهره اش گرفت نگاه ناراحتش آمد تو نگام کمی خودم را جمع و جور کردم دهانم خشک شده بود و تنم داغ
سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفش هام. حواسم ولی نه به کفش هام بود و نه به هیچ جای دیگر .فقط خجالت می کشیدم از لابلای حرف های معلم فهمیدم نمره ی دیکته ام هفت شده.
این چه نمره ایه که شما گرفتی؟»
صدای پدرم مرا به خود آورد سرم را گرفتم بالا ولی به اش نگاه نکردم« چرا درس نمی خونی؟ آقای معلم میگن درسات ضعیفه.»
حرفی نداشتم بگویم انگار حال و احوال مرا فهمید لحنش آرامتر شد گفت :«حالا بیا خونه تا ببینم چی میشه.»
با معلم خداحافظی کرد و رفت.
زنگ تفریح بچه ها دورم را گرفتند.
هر کدام چیزی می گفتندیکیشان گفت: «اگر بری خونه حتماً یکدست کتک مفصل می خوری»
به اش خندیدم،گفتم:« بابام اهل زدن نیست ،دیگه خیلی ناراحت باشه دعوام .
کنه حالا کتک هم بزنه عیبی
نداره، چون خیلی دوستش دارم»
زنگ تعطیلی مدرسه خورد دوست داشتم از کلاس بیرون نروم یاد قیافه ی ناراحت پدر مرا به هزار فکر و خیال می
انداخت هر جور بودراهی خانه شدم.
بالاخره رسیدم خانه پیش بقیه نرفتم تو اتاق دیگری نشستم و کز کردم همه اش قیافه ی ناراحت پدرم تو ذهنم
می آمد که دارد دعوام می کند.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_شصت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
برخی از سوره های قرآنی مانند سوره زمر و مدثر می پرداخت که من شرکت می کردم کلام شیخ در هنگام سخن گفتن و بیان صحنه های ارزشی و عذاب و سعادت اخروی تکان دهنده و زیبا بود وی بیان میکرد که چگونه رسول خدا دستور پروردگارش را برای حمل پرچم دعوت و ابلاغ آن دریافت کرد.
حسن فارغ التحصیل صنعت شد و بلافاصله در یکی از کارگاههای آهنگری و تراشکاری و بایگانی در منطقه الزيتون غزه با حقوق مناسب و با وعده افزایش در صورت اثبات شایستگی و توانایی های فنی خود کار پیدا کرد که پس از سالها فقر و قحطی وارد دوران طلایی زندگی خود شده بودیم در آن زمان من در آستانه اتمام دوره راهنمایی بودم و ابراهیم پسر عمویم متوسطه را شروع کرده بود و برادرم محمد در مقطع متوسطه دوم علمی تحصیل میکرد و تهانی دوره ثانوی را تمام کرده بود و برای پیوستن به دارالمعلمین ثبت نام کرده بود.
و در خانه منتظر نتایج بود انگار دنیا دوباره به ما لبخند میزند بعد از سالها ،غیبت پسر عمویم حسن دوباره پیدا شد، اما به شکلی جدید مرد درشتی شده بود ریش و موهایش را درآورده بود لباسهای عجیب و غریب ، مثل لباس یهودیان، به تن کرده بود زنجیر طلا دور گردنش بسته بود و یک زنجیر طلایی ضخیم دور مچ دستش و شلوار کاوبایی پوشیده بود روی زانویش پاره شده بود و پاکت سیگار در دستانش بود و کاملاً از سیاره دیگری به نظر می رسید. روزی آمد و در
را کوبید.
در را برایش باز کردم و در همان نگاه اول او را نشناختم انگشتانش را در موهایم فرو برد و مرا نوازش کرد و گفت تو احمد هستی از صدایش او را شناختم حسن تویی؟ گفت بله پس فریاد زدم مادر محمود پسر عمویم حسن است، به خانه برگشته است همه از اتاق هایشان به طرف در خانه دویدند و حسن دو سه قدم داخل خانه رفته بود و هرکسی که بیرون می دوید طوری ایستاد که گویی رعد و برق به کسی زده شده بود و نمی دانست چه بگوید.
اولین نفری که شوکه شده بود و از خانه جلو آمد محمود بود او سلام کرد و او را در آغوش گرفت ابراهیم سلام کرد و محمود او را از دستش گرفت تا اتاقش من و ابراهیم و حسن و برادرم محمد دنبالش آمدیم و مادرم رفت تا آماده چای شود. ما در اتاق نشستیم و محمود شروع به پرس و جو کرد که چه اتفاقی برای او افتاده و او در چگونه اوضاع قرار دارد؟
خبرش چیه؟
او به ما گفت که در تل آویو زندگی می کند و در کارخانه پدر دوست اش که یهودی است کار می کند. و اینکه وضعیتش عالی است و در یک آپارتمان اجاره ای عالی در یافا زندگی میکند و مهم اینکه زبانش در هنگام صحبت عربی سنگین بود كلمات عبری را مکرر در صحبت هایش به کار می برد مادرم چای را آورد و داخل شد تا آن را روی میز بگذارد از او پرسید زن عمو خوبی؟
و
جواب داد الحمد لله فرمود مهم این است که زن عمو مرا صاحب کار کردی من اردوگاه را ترک کردم دنیا را دیدم زندگی کردم و به جای بدبختی و محرومیت ،اردوگاه آسایشم را گرفتم مادرم با کنایه گفت ،اوه دنیا را با دوست یهودیت
ديدي.
گفت: آه و یهودی است دیگه چی کرده؟! محمود مداخله کرد و پرسید مهم این است که ،حسن بعدش چی میشود؟ حسن پاسخ داد نه بعد و نه قبل ، آمدم به شما سلام کنم و احوال تان را بگیرم و بیبینم ابراهیم به چیزی نیاز دارد یا خیر؟ دست در جیبش کرد کیف پولش را بیرون آورد و یک دسته اسکناس بزرگ بیرون آورد و آن را شمرد پول هنگفتی برداشت و به ابراهیم داد. ابراهیم دست تکان نداد و همه ساکت شدیم حسن :گفت ابراهیم بگیر ابراهیم گفت: نه متشکرم، میخواهم مثل همه اینها در خانه عمویم زندگی کنم و چیزی کم نداشته باشم.
حسن :گفت بگیر من برادرت .هستم ابراهیم :گفت تو برادر من هستی و وقتی به خانه برگشتی و با ما زندگی کنی و یهودیان را رها کنی حسن :گفت هلاک شوی ابراهیم هلاک شوی آیا میخواهی من به کمپ برگردم؟ چرا با من نمی آیی؟ با من؟
ابراهیم پاسخ داد به خدا پناه میبرم حسن پاسخ داد هر طور خودت راحتی محمود شروع به صحبت با حسن کرد و سعی کرد او را متقاعد کند که به خانه بازگردد و خانه اش هنوز منتظر اوست میتواند خانه بسازد و ترتیبش را میدهند و اینکه
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._