eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی علملیات بی برگشت 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ بالاست.» لحظه شماری می کردم هرچه زودتر از مأموریت گردان عبدالله " 1 ". با خبر شوم، شروع کردند به توجیه کار من. «شما باید با گردانت بری تو شکم دشمن، باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی این طوری دشمن از اطرافش غافل میشه و ما می تونیم از محورهای دیگه عمل کنیم و قطعاً به یاری خدا درصد پیروزی هم می ره بالا.» ساکت بودم داشتم روی قضیه فکر می کردم یکی شان ادامه داد:«همون طور که گفتم احتمالش هست که حتی یکی از شما هم برنگرده چون در واقع شما آگاهانه میرید تو محاصره دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیات رو قبول می کنی؟» گفتم:«بله وقتی که وظیفه باشه قبول می کنم» شب عملیات باز نیروها را جمع کردم تذکرات لازم را به شان گفتم نسبت به وظیفه ای که داشتیم، کاملاً توجیه شده بودند. کمی بعد راه افتادیم به طرف دشمن با ذکر و توسل تو خط اول نفوذ .کردیم چهره بچه ها یکی از دیگری مصمم تر بود قدم ها را محکم بر می داشتند و مطمئن، ما به عنوان فدایی نیروهای دیگر می رفتیم، همین انگار شیرینی حمله به دشمن را چند برابر می کرد. دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود درست تو حلقه ی دشمن یک طرف ما، نیروهای زرهی بود یک طرف ادوات و چند طرف هم نیروهای پیاده عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید. پاورقی ۱ گردانی که شهید برونسی فرماندهی آن را به عهده داشت. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 می گفت: سعاد دختر ام العبد همسايه ما. مادرم لبخندی زد و او را نوازش کرد و پرسید به خدا او را دوست داشتی ای شیخ حسن؟ حالت شرمساری در چهره حسن ظاهر شد و گفت: به خدا سوگند تو مرا شناختی و از زمانی که بزرگ شدیم او را ندیده ام اما آن دختر زیبا و قابل احترام و مطیع است درست مثل وضعیت ما و... به قول ضرب المثل: (من طين بلادک لط اخدادک) از گل مملکت به خشت گونه هایت مادرم با جدیت پرسید واقعاً می خواهی؟ واقعاً آن را می خواهم، بله، بسیار جدی. مادرم تهانی را صدا زد و موضوع را به او گفت تهانی با تعجب نگاه کرد و فکر کرد که آیا واقعا او را می خواهد؟ پاسخ داد: بله تهانی گفت درست است که زیباست از خانوادهای محترم است چطور از اول به او توجه نکردیم؟ حسن پاسخ داد: این وضع دنیاست که طلا در دست توست و در حالی که نگاهت را برمیگردانی آن را نمی بینی!! مادرم عجله کرد و گفت: فردا صبح به یاری خدا از وی خواستگاری می کنم. مادرم از همان ساعات اولیه صبح به ام العبد تصریح کرد و بدون مقدمه به او گفت که سعاد را به حسن خواستگاری می کنم ام العبد خواست تا ظهر به او مهلت دهد تا ببیند نظر دخترش چیست و برادران دختر چگونه نظر دارند. بعدازظهر مادرم برای اطلاع از پاسخ او به خانه ام العبد باز رفت و با شنیدن صدای غرغر او و ام العبد با هم، جواب را فهمیدیم و البته همسایه ها خانه های اطراف ما با تبریک بیرون آمدند. من به شدت شروع کردم به آماده شدن برای جشن عروسی خرید اثاثیه خانه برای تازه عروس ها و تهیه یک کیف لباس برای هر یک از تازه دامادها، در طول حدود یک ماه مادرم در خانه نمی نشست، گاهی اوقات به خانه ام العبد می رفت، گاهی به خانه ابو محمد السعيد و گاهی به روستا یعنی به قلب ،شهر برای خرید لباس و جواهرات برای تازه عروس ها می رفت تا زمانیکه مقدمات کامل شد قرار عقد ملاقات و عقد قرآنی آمد من و محمد و پسر عمویم ابراهیم مجبور شدیم چیزهای زیادی تهیه کنیم تعدادی چوکی حصیری کرایه کردیم و روی یکی از (گاری) گذاشتیم و جلوی در گذاشتیم، سینی های بغلاوه را آوردیم مقداری گوشت و دو کیسه برنج خریده و از همسایه ها تعداد زیادی سینی جمع کردیم و نام هر خانواده را نوشت و روی سینی خود از ترس اینکه سینی های ما به هم بریزد و مادرم بر تعدادی از آنها نظارت کرد. همسایه هایش که برای تهیه غذا به او کمک می کردند سکوی عروسی لوج را آماده کردیم چند میز قرض گرفتیم، آنها را به هم گره زدیم، کنار دیوار ثابت کردیم، روی آن ها را با قالیچه و حصیر پوشاندیم و دو عدد حصیری گذاشتیم. چوکی هایی که از همسایه ها قرض گرفتیم و روی آنها را پوشاندیم و دنبال سیم های برق طولانی گشتیم و آن را به یکی از خانه های همسایه های دور که برق داشتند وصل کردیم چون برق نبود مگر در بعضی جاها فقط در خانه هایی که شرایط عالی داشتند. ما تعدادی لامپ با رنگهای مختلف را اجاره کرده بودیم و آن را روی صحنه عروسی آویزان کردیم. همه اینها آماده بود بعد از ظهر دعوت شدگان شروع به آمدن کردند. زنها داخل خانه نشستند و مردها زیر (تجیر) که ما در آن خیابان گذاشته بودیم نشستند. صدای آواز زنها و غرش شان قطع نمی شد بعد شروع کردیم به سروسامان توزیع غذا، سینی های برنج زرد با تکه های گوشت ،سرخ، بعد من و محمود و ابراهیم با تکه های صابون و کوزه های آب در دستانمان ایستادیم و حوله های نخی نوعی دست خشک (کن هم بر دوش مان هر که از مهمانان به سوی ما می آمد و یکی از ما تکه ای صابون به او میداد و آب می ریخت روی دستانش آب بود تا زمانی که دست هایش را می شست و در حین تبریک و تبرک حوله را به او دادیم تا دستانش خشک شود و بعد به سمت سینی بغلاوه می رفت تا از آن بخورد (شیرین زدایی). بعد از تمام شدن غذا بسیاری از دعوت شدهگان رفتند خانواده های تازه داماد به خانه هایشان برگشتند و منتظر بودند تا برای نوشتن نکاح خط برویم و تازه عروس را به خانه داماد ببریم اقوام و دوستان نزدیک پیش ما ماندند. وقتی زنان جمع شدند و شروع کردند به رفتن و آواز خواندن و نوحه سرایی به سوی خانه ای جدید که از پشم ساخته شده بود زیر آن پوشش های سفیدی آویزان بود تا نزدیک خانه ابو محمد آمدند شروع کردند به خواندن آواز معروف : عمين لفتين يا بنات .... به دروازه که رسیدند آواز خوانی از داخل خانه شروع شد مردان وارد یکی از حجره ها شدند و شیخ آمد و طبق معمول مراحل انعقاد قرآن و سند آن را انجام داد و از این طریق عروس آماده شد و مردان بیرون رفتند و در درب منزل منتظر ماندند تا عروس از خانه بیرون آمد پدرش بازوی او را گرفته و یکی از برادرانش بازوی دیگرش را در حالی که او را به برادرم محمود می سپردند.