خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
علملیات بی برگشت
#قسمت_شصت_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
سکوت و هم انگیزی سنگینی اش را انداخته بود تو تمام منطقه، ما باید به چند طرف شلیک می کردیم. اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند کار هر کدامشان را قبلاً گفته بودم شروع کردند به جا گرفتن صدای نفس کسی بلند
نمی شد. یک بار دیگر دور و بر را پاییدم وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودی نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صدای من هستند تو دلم گفتم «خدایا توکل بر خودت.»
یکهو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: «الله اکبر»
سکوت منطقه شکست پشت بندش و صدای شلیک اسلحه ها بلند شد تو آن واحد به چند طرف آتش می
ریختیم.
سر
دشمن گیج شده بود اما خیلی زود به خودش مسلط شد تو فاصله ی چند دقیقه از زمین و آسمان گرفتنمان زیر آتش، از چند طرف می زدند؛ با کلاش، تیربارهای جورواجور، خمپاره ،توپ، کاتیوشا ... هر چه که داشتند. کمی بعد یک جهنم به تمام معنا درست شد.کاری که باید می کردیم کردیم، حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود یکدفعه داد زدم:« دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه»......
هر کس جان پناهی گرفت من
هم
گوشه ای دراز کشیدم حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توی دهان می چرخید با تمام وجود مشغول گفتن ذکر ،بودم، مثل بقیه ی بچه ها،حجم
آتش دشمن هر لحظه شدیدترمی شد وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم ،می زدند.
پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند باید منتظر دستور قرار گاه می ماندم
مدتی بعد، بالاخره سر وصدای بیسیم
بلند شد. یکی از فرماندهان عملیات بود فکر نمی کرد حتی من زنده باشم
گفت:« ایثار شما الحمدلله کار خودش رو کرد اگر زنده موندین برگردین.»
نیروها از محورهای دیگر دژ دشمن را شکسته بودند گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند. سریع بلند
شدم بچه ها هم،
چند دقیقه ی بعد راه افتادیم طرف عقب،
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_شصت_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
صداها بلندتر شد
مسافران شروع به بازگشت به خانه کردند عروس وارد خانه شد و عده ای از زنان نزد او ماندند
و
تعدادی دیگر آواز می خواندند و مداحی می کردند و کاروانیان دوباره بیرون آمدند تا چند متری خانه عروس دوم را طی کنند. به همین ترتیب با سعاد با همین روش بازوهای او را گرفت و به حسن سپرد و او با او به سمت خانه فرستادند...
و آهنگ عروس و داماد را برای تدارک عروسی به داخل یک اتاق آوردند و مادرم از محمود و حسن خواست تا به صحنه عروسی بروند تا هر کدام روی چوکی خود بنشینند و منتظر باشند تا عروسش بیرون بیاید و کنارش بنشیند تا مثل عادت و رسم مردم عروسی را کامل کند محمود مشکلی نداشت اما حسن به شدت امتناع کرد و :گفت مادر چطور بشینم، جایی که زنها جلوی من برقصند این حرام است.... مادرم از این غافلگیر شد و به آن امیدواران می گفت که این روز شادی ماست که من تمام عمر منتظر آن بوده ام و محمود در تلاش بود که حسن شادی و عروسی را خراب نکند اما حسن قاطعانه آن را رد کرد و نپذیرفت گفت و گو ادامه پیدا کرد و مدتها ادامه یافت و در نهایت فاطمه راه حلی مصالحه ای پیشنهاد کرد که به موجب آن محمود و حسن نیم ساعتی بالا می رفتند و عروسشان می نشست و در این نیم ساعت زن ها نمی رقصیدند. اما به آواز خواندن و نوحه خوانی بسنده می کردند سپس دامادها می رفتند و یکی از صندلیها را بلند می کردند و عروس و داماد روی یک صندلی نشستند می و هر طور که زنان میخواستند به آنها دست میزدند آنها تنها بودند. محمود با این کار موافقت کرد و حسن نیز سرانجام پذیرفت. بر روی سکو رفتند و هر کدام روی یک صندلی نشستند، سپس عروس و دامادبیرون آمدند هر کدام در کنار داماد خود نشستند و زنان شروع به خواندن و تمسخر های عروسی.
اشک های مادرم تمام مدت بدون وقفه صورتش را می شست و فاطمه در سمت راست و تهانی در سمت چپ کنارش بودند و سعی میکردند او را آرام کنند... چرا گریه و این همان روز شادی است که منتظرش بود. پس اشکهایش را پاک کرد و بعد دوباره ترکیدند و زمزمه کردند اگر پدرت امروز اینجا بود ، سپس اشکهای فاطمه و تهانی در حالی که شعار می دادند سرازیر میشد زمزمه میکرد چرا این زخم را باز میکنی مادر؟ زمان که قبلا بهبود یافته است؟
زمان طولانی ؟!!
عروس و داماد پایین آمدند دامن و شلوارهای سفیدشان را با رنگ دیگری عوض کنند و دامادها برای رفتن پایین آمدند یکی از چوکی ها را با خود بردند و دیگری را به وسط صحنه بردند و محمود حسن را هل داد و او را در پهلویش زد گفت جناب ،شیخ یعنی هر روز عقد میکنی بخدا تو اخوانی اصلی ،استی میدانم قضیه چیست ؟ روح الله اجرت بده.» حسن لبخندی زد و گفت:برو، برو، بگذار زنها تنها شاد باشند. پشت سرشان صدای آواز و مداحی زنان بی وقفه بلند و بلندتر می شد مادرم را مجبور کردند وسط اجتماع برای رقصیدن وارد شود سپس ام العبد و ام محمد را مجبور کردند که پایین بیایند و برقصند.
نمی دانم چگونه میتوان آن اشکهای جاری در فضای این شادی طاقت فرسا را درک کرد اما شرایط اردوگاه اینگونه است هر شادی دوباره زخمها را التیام می بخشد و باز می کند.
⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._