فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
چیه آوردی؟» گفت :«آخر هیئت غذای نذری می دادن برای همین غذا رو که گرفتم زودتر اومدم خونه که تو هم بی نصیب نمونی والا باید باز هم تا ساعت دو نصفه شب منتظرم می موندی».
گفتم :«آقا این کار رو نکن من راضی نیستم شما به زحمت بیفتی»، گفت: «اتفاقا از عمد این کار رو می کنم که بقیه هم یاد بگیرن دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه»، دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند هیئت که می رفت هر چیزی که می دادند نمی خورد، می آورد خانه که با هم بخوریم گاهی از اوقات که غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند می گفت:« یکی هم بدید ببرم برای خانمم»!
داشت لباسهایش را عوض می کرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم گفتم :«مگه بارون داره میاد؟ چرا لباست خیسه؟»، گفت: «نه عزیزم، بارونی در کار نیست یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی ،کردیم عرق کردم برا همین لباسام خیس شده به بهانه همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیر هیئت میشن».
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم، بعد از خرید عطر کیکی هم که از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم: «حمید جان تولدت مبارک»، خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._