فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
سالاد خالی کرده بود گفتم: ا«ین چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد ،قبول اما خیارها و گوجه ها چرا اینطوری شده؟ چرا این همه وا رفتن؟» ،خودش را زد به مظلومیت و :گفت جونم برات بگه که بعدش رفتم سراغ آبلیمو و آبغوره از دستم در رفت آنقدر زیاد ریختم که خیار و گوجه توی آبلیمو و آبغوره گم شد وقتی دیدم اینطوری شده همه سالاد رو ریختم داخل آبکش دو سه بار کامل شستم این که الآن می بینی به زردی میزنه خیلی کم شده الآن دیگه بی خطره!»، کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدتها نمی توانستم هیچ سالادی
بخورم
اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده ماه رمضان را تجربه می کردیم ماه رمضان ها بیشتر بیدار می ماندیم به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و با هم صحبت می کردیم، سحر اولین روز ماه مبارک حميد كتاب منتهى الأمال را از بین کتابهایی که داشتیم انتخاب کرد از همان روز اول شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم ،بود هر روز داستان ها و سیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان (عج) تمام ،کردیم این کتاب که تمام شد حمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد قرار گذاشتیم هر
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
و نشستم روی پله جلوی در.
فهمیدی چه اتفاقی افتاده.
من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی.
رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم.
زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه می کردی.
_ آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟
_ شکر!
به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چی شده؟))
گفتی: ((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین می شد.))
دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی: ((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟))
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی: ((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.))
_ اونجا چرا؟
_برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی!
_ پس من و فاطمه هم میایم!
_ عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی!
_ نگران من نباش، کنار تو راحتم!
با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.))
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟))
_ پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن!
_ ولی دلم می خواست وقت سال تحویل پیش من باشی!
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran