فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکار حمید، از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آنها سر بزنیم حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلاً انگار نه انگار اینها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را می بینند ما هم داخل اتاق در مورد بچه و بچه داری صحبت می کردیم تا من ابوالفضل را بغل گرفتم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا ،آورد چادر خیلی کثیف شده ،بود به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم را کامل بشورم حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم روی موتور حمید بلند بلند ذکر می،گفت صدای «حسین حسین» گفتنش را دوست داشتم به حمید گفتم: «آرومتر ذکر ،بگو، این وقت شب کسی می شنوه»، گفت «اشکال نداره بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه، موتور سواری که یه کار مباح حساب ،میشه نه واجبه نه مکروه بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویسن برا جفتمون.
خانه که رسیدم هر دو تا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حميد روی اوپن و گفتم: «عزیزم فردا داری می ری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم، یه وقت خانمش نیازش میشه»،
صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم حمید سر سفره که نشست گفت:« همکارا میگن خانما فقط سال اول عروسی صبحونه
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
_ پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم.
با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد: ((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟))
_آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم!
_ اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه!
و رفتی.
به همین سادگی.
شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.))
نمی دانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟))
با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/ بعد از این دیوانه سازم خویش را
تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت!
باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی.
بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.))
_ بدون عصا؟
_ عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره!
_ پس برای آزمایش غربالگری میای؟
_ تا خدا چی بخواد!
با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد: ((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.))
اشک هایم آمدند.
احساس غربت می کردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم: ((چه کنم آقا مصطفی؟))
_ فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز!
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran