فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_ده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
داد: امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در
منزل دوم باشم و با عاقبت
بخیری به منزل سوم برسیم.
ورود به سال ۹۳ از ابتدا برایم عجیب بود حالات حمید عوض شده بود، سجده های نمازش را طولانی تر کرده ،بود تا قبل از این پیش من گریه نکرده بود ولی از همان فروردین ماه گاه و بیگاه شاهد اشکهایش بودم داخل اتاق تاریک می رفت و بی صدا اشک می ریخت نماز شب که می خواند با سوز الهی العفو می گفت وقتی به چهره اش نگاه می کردم انرژی مثبت و آرامش می گرفتم چشمهایش زیبا بود ولی جور دیگری زیباییش را نشان می داد پیش خودم می گفتم احتمالاً از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی می بینم ولی این تنها نظر من نبود، دوستان خودش هم شوخی می کردند و می گفتند: «حمید نور بالا
می زنی!»
این احساس بی علت ،نبود حمید واقعاً آسمانی تر شده بود شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه مجدد خادم شهدا شدیم مثل همیشه با حاج آقای صباغیان تماس گرفت هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دوکوهه ،شدیم از در پادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمانها به ما خوش آمد می گفتند ساختمانهایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند، عکسهای بزرگ قدی روی دیوار ساختمانها به
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_ده
نشستم لب تخت: ((نگاه کن ببینم. یک طرف بدن تو کاملا سوراخه، اون وقت میگی یه ذره ترکش؟
_ خودش خوب میشه!
_ هیچ چیزی خود به خود خوب نمیشه، اگه این جور کارگر افتاده باشه!
همان طور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه می کردی، گفتم:((فردا صبح حتما باید بریم دکتر!))
بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت از دلتنگی ها گفتن. گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم: ((چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟))
حالا در چشمانم نگاه می کردی:((وقتی بغلت کردم آن قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هُری ریخت پایین. چی کار کردم باتو سمیه؟))
خندیدم: ((به خودت نگیر آقا مصطفی، سه روز روزه بودم!))
_ نزن زیرش سمیه! این لاغری و ضعف، کار سه روز روزه نیست!
ساعتی بعد گفتی: ((گرسنهت نیست؟ تو یخچال چی داریم؟))
غذا داشتیم، گرم کردم و خوردی. وقت اذان بود و باید نماز می خواندیم. بلند شدیم تا آماده شویم.
بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه می کردم.
ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی.
به اتاق فاطمه سر زدم، او هم خواب بود.
بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی.
بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربُنی همراه یک سری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت: ((این برای فاطمه، این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر!))
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran