فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
آب آلبالو! می دانست من دوست دارم. من که می دانستم از این کارها زیاد انجام می دهد کلی ذوق کردم گفتم :«حمید جان تا من میرم سر یخچال تو بیا این آلوچه رو نصفشو بخور نصفشم نگه دار برا من دلم نیومد تنهایی بخورم». وارد آشپزخانه که شدم یک برگه دیدم که حمید با آهن ربا روی در یخچال چسبانده بود، یک طرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود ناهار شام بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود، گفتم: «این چیه
آقا؟».
گفت: «از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشه هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن این طوری باعث میشه ما هر روز غذایی که نذر اهل بیت شده بخوریم و روی نفسمون تأثیر مثبت داشته باشه روی در یخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه» به حدی از این طرح حمید خوشم آمده بود که به کل آب آلبالوی داخل یخچال یادم رفت!
از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود غذا درست می کردم حمید بعد از این که استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید یک جدول هم برای خانه آنها درست کرد، دوست داشت همه کارها با ذکر و توسل به ائمه باشد.
ناهار را که خوردیم حمید برای درست کردن آکواریوم زودتر از خانه
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
شمابه هم که میرسیدید انگار روح هایتان به هم گره میخورد و میشدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ میگردند.
چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمیدیدیم و شما می دیدید می شدید که آدم غصه اش میگرفت از این همه پرت افتادگی و بی خیال شدن درباره بقیه چیزها.
بلند شدم. نماز راخواندم، صبحانه را آماده کردم: پنیر و گردو و کره و مربا.
سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. میترسیدم به جای آوردن حاج حسین با او بروی سوریه، ولی دوساعت بعد آمدی. با حاج حسین بادپا و کسی که میگفتی اسمش سید علی است و اهل افغانستان.
آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سید علی اتفاق افتاده بود تعریف کردی: (سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران. در حال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار میکنه و خودش رو به ایران میرسونه.)
سوریه که بودید، با تو آشنا شده بود. حالا هم بی پول شده و میخواستی هرطور شده کمکش کنی.
بعد صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود، بلندشد و رفت طرفش: ((ابو حامده؟))
برایم گفته بودی لحظه شهادت ابو حامد، حاج حسین کنارش بوده و تکه تکه شدنش را دیده، اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند.
حاج حسین با گوشه چفیه اشک هایش را پاک کرد.
بلند شدم رفتم آشپزخانه. دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی: ((باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری. بعدش هم برمیگردیم و میرسونمش فرودگاه.))
_ منم میام!
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
@khademinostantehran