فصل هشتم : عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
به سمت حیاط دویده بود، فکر می کرد اتفاقی افتاده ،حسابی نگران شده بود تا رسید و اوضاع را دید بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و روی زمین ولو شد از خنده داشت غش می کرد حرصم گرفته بود دور حیاط می چرخیدم و برای حمید خط و نشان می کشیدم خروس هم دست بردار نبود
تا یکی دو ساعت با حمیدسرسنگین بودم ،گفتم: «تو منو از دست اون خروس نجات ندادی»، حمید تا حرفش می شد نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد،گفت :«تو همسر پاسداری، دختر پاسداری، کمربند مشکی کاراته داری، خوبه خروس دیدی خرس نبوده»، شوخی می کرد و می خندید شاید هم می خواست حرص من را در بیاورد! هر وقت که سنبل آباد بودیم با عمه حتما برای قرائت فاتحه سر مزار پدربزرگم می رفتیم با اینکه پدر بزرگم وقتی پدرم دو ساله بود فوت کرده بود ولی همیشه سر مزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت، حمید از بالای کوه ما را می دید که سر مزار نشسته ایم و از همانجا برایمان دست تکان می داد. در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و ما را برای شام دعوت کرد چون می دانستم حمید در جمع های فامیلی عموماً سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف میزند به خاله گفتم: «خاله جون راضی به زحمتت نبودیم ولی اگر امکانش هست پدر و مادر منو هم دعوت کن چون شوهر خاله که ساکته شوهر من هم که کم حرف
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._