خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_نود_وــنه-
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
فصل هفدهم
جمال و تعدادی از رفقایش اهل شهر الخليل سوار موتر هایشان شدند که برای دیدار دوستشان عبدالرحمن به صوريف بیایند... در را میزنند و عبدالرحیم دوان دوان به سمت در بیرون می آید و دوستان عمویش و دوستان بزرگترش را پیدا می کند که بیشترشان را می شناسد، چون از بچگی همیشه با عمویش به دیدارشان رفته است... لبخند سلامی می زند، خوش آمدی و رو به خانه میکند و فریاد می زند ،عمو جوان ها به ملاقات شما آمده اند.
سپس رو به آنها میکند لطفاً ... وارد شوید راه را برای آنها به اتاق مهمان باز میکند در حالی که عمویش عبدالرحمن به سرعت می آید و سلام می کند، آنها می نشینند و با عبدالرحیم صحبت میکنند. او با وجود بیش از بیست و پنج سال اختلاف سنی خود را یکی از آنها میداند زنان ناهار را تهیه کرده و به درب اتاق میآورند سپس عبدالرحمن و عبدالرحيم برای آوردن آن بیرون می روند و پس از خوردن غذا برای گردش در حومه روستا بیرون می روند و عبدالرحیم آنها را همراهی می کند.
دشت زمین حاصلخیز دارد اما از زراعت بخاطر سیمهای دوراش خالی است عبدالرحمن به سیم ها اشاره می کند و می گوید این همان خط آتش بس است که سرزمینهای فلسطینی را در غرب آن که اشغال شده بود تقسیم می کند. در سال 1948 و 1967 و بخشی از زمینهای روستا در غرب سیمها متعلق به خانواده ماست که در سال 48 مصادره شد. این را فراموش نکن عبدالرحيم
عبدالرحیم در حالی که زمزمه میکرد سرش را تکان داد چطور فراموش کنم عمو؟ چگونه فراموش کنم؟"
جمال میگوید: چطور؟
او فراموش نمی کند و ما چگونه فراموش کنیم و انسان چگونه میتواند بدون قلب و دست و پا زندگی کند... موتری به الخلیل می رود عبدالرحیم کنار عمویش در جاده می ایستد تا ده ها موتر حمل کننده تابلوی گواهینامه زرد رنگ یعنی (اسرائیلی)، دو طرف رانندگی میکنند با دود غلیظ و دود ،افزا جمال نفسش را با صدای بلند بیرون داد و گفت: پس این شهرک نشینان چه می گویند، زمین را بلعیده اند و راضی هم نیستند.
وارد شهر میشوند اذان مغرب نزدیک میشود و اذان از مؤذن مسجد جامع ابراهیمی شروع میشود، بنابراین راننده به سمت مسجد حرکت می.کند موتر به دلیل ترافیک شدید به سختی میتوانست جلو برود صدها شهرک نشین و سربازان اشغالگر در راه حرم از آنها محافظت میکنند آنها با دهها تفنگ کشیده و آماده در دستان سربازان اشغالگر به داخل مسجد میروند مهاجران یهودی کلاههای تزئین شده کوچک بر سر و ریشهای بلند و نامرتب بر سر میگذارند و بدن خود را با
پارچه های میپیچند که و بالای آن نخهای زیادی تاب .میدهند که آویزان شوند و به زانوهایشان نزدیک شوند. آنها با عجله به سمت مسجد میروند و مردم آن را ازدحام میکنند و در هر ایست بازرسی آنها را متوقف می کنند. جوانان وارد مسجد میشوند و سجادهها از پشت آن بلند شده و موانعی از ستونهای آهنی ساخته شده است که بین آنها طناب های ضخیم کشیده شده و حیاط را برای نمازگزاران مشخص میکند... فقط یک چهارم از مسجد برای نماز است و سه چهارم آن علاوه بر صحن بیرونی و دو تالار متصل به آن پر از یهودیان است جمال زمزمه کرد آه امروز شنبه است و در هر گوشه یک یهودی ایستاده بود با کتابی در دست و خواندن کلمات نامفهوم و سریع در حالی که بدنش را به جلو و عقب تکان
می دهد.
مؤذن نماز را برپا داشت و جمال برای امامت جلو آمد و نمازگزاران به صف ایستادند و تكبيره الاحرام گفتند و او فاتحه خواند و صدای نمازگزاران پشت سر او در جواب مانند دعای رعد و برق می آمد. غیر المغضوب عليهم و الضالين) آمين سپس با صدای بلند و زیبا شروع به تلاوت کرد سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ1 الاسراء
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._