فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_نود_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
چیزی تدارک دیده باشد وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت با حوصله اکثر گردوها را مغز کرده بود و فقط چندتایی مانده بود. وقت هایی که حوصله اش می گرفت کارهایی می کرد کارستان، گفتم حمید جان خدا خیرت بده با این وضعیت کلاس و دانشگاه ،مونده بودم با این همه گرد و چکار کنم حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردوهای داخل سینی را این طرف و آن طرف می کرد گفت: «فرزانه ببین چقدر گردو داریم یعنی تو می تونی هر روز برای من فسنجان درست کنی!».
دی ماه سال ۹۲ حمید بیست روزی خانه نبود برای مأموریت رفته بود خارج قزوین، نزدیک امتحاناتم بود دلتنگی و دوری از حمید نمی گذاشت روی درس و کتابم تمرکز کنم ده روز اول خانه پدرم بودم غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان ،شدم هم می خواستم سری به خانه و زندگیمان بزنم هم این که فکر می کردم شاید دیدن خانه مشترکمان کمی از دلتنگی هایم کم کند.
وارد خانه که شدم همه چیز سرجایش بود البته به همراه کلی گردوخاک که روی همه وسایل نشسته ،بود می دانستم حمید که برگردد کمک می کند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم خانه بدون حمید خیلی سوت و کور ،بود داشتم به گلدان روی اوپن آب می دادم که با دیدن یک مارمولک کنار دیوار آشپزخانه نصفه جان شدم، سریع پریدم روی مبل،
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_شش
_کجا؟
لباس بیرون را پوشیدی: ((میرم با دوستام دعوا کنم!))
تو مرد صبوری بودی و اهل دعوا نبودی. حتی یک بار از مامانت تشکر کرده بودم که چنین پسر صبوری تربیت کرده.
ولی وای از وقتی که عصبی می شدی.
با ناراحتی گفتم: ((این دعوا کردن یعنی بزن بزن و بکش بکش؟ وایسا منم میام!))
_ لازم نیست بیای، هر جا میرم پشت سرمی!
_ مصطفی!
_ مصطفی نداره!
رفتی آشپزخانه، لیوان آب را پر کردی و سر کشیدی. فاطمه که خواب بود بیدار شد و گریه می کرد.
گفتی: ((خیلی خب، آماده شو. فقط زود!))
سریع آماده شدم، فاطمه را هم آماده کردم. چون آن روزها ماشین را فروخته بودی، زنگ زدم آژانس.
_ بگم کجا؟
_ فاز ۳ اندیشه.
ماشین آژانس آمد و سوار شدیم.
به راننده گفتی: ((بپیچ سمت شهدای گمنام.))
می دانستم آنجا پنج شهید گمنام دفن اند.
پیاده شدیم. شهدا بالای بلندی بودند و تو رفتی سمتشان.من هم آمدم، حتی جلوتر از تو از پله ها رفتم بالا.
فاطمه بغل تو بود. با خودم فکر کردم داری می آیی، یک لحظه به عقب که برگشتم دیدم همان پایین ایستاده ای و داری انگشت اشاره ات را تکان می دهی، انگار به دعوا.
بلند گفتم: ((نمیای بالا؟))
دو سه پله آمدم پایین. قلبم تند تند می زد. صدایت را باد آورد: ((اگه کار منو راه نندازین به همه می گم که شما هیچکاره این! به همه می گم این دروغه که شهدا گره از کارا باز می کنن! به همه می گم کار راه انداز نیستین و آبروتون رو می برم. می گم عند ربهم یرزقون نیستین!))
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran