فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_نود_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
دعوت کرد در حال آماده شدن نگاهم به
حمید افتاد که مثل همیشه با حوصله در حال آماده شدن بود هر بار برای بیرون رفتن داستانی داشتیم تیپ زدنش خیلی وقت می گرفت عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود اول چندین بار ریشش را شانه زد جوراب پوشیدنش کلی طول کشید چند بار عوض کرد تا رنگش را با پیراهن و شلواری که پوشیده ست کند بعد هم یک شیشه ادکلن را روی لباسهایش خالی
کرد.
نگاهم را از او گرفتم و حاضر و آماده روی مبل نشستم تا حمید هم آماده شود بعد از مدتی پرسید خانوم تیپم خوبه؟ بو کن ببین بوی ادکلنم رو دوست داری؟» گفتم کشتی منو با این تیپ زدنت آقای خوش تیپ بریم دیر شد؛ اما سریال آماده شدن حمید همچنان ادامه داشت چندین بار کتش را عوض کرد پیراهنش را جابجا کرد و بعد هم شلوارش را که می خواست بپوشد روی هوا چند بار محکم تکان داد با این کارش صدایم بلند شد که حمید گردوخاک راه ننداز بپوش بریم بارها می شد من حاضر و آماده سرپله ها می نشستم جلوی در :گفتم زود باش حمید، زود باش آقا!» در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت می خواستیم بیرون برویم از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن تازه بعد از نیم ساعت که می خواستیم سوار موتور بشویم می دیدی یک وسیله را جا گذاشته، یک بار سوییچ موتور یک بار کلاه ایمنی یکبارمدارک، وقتی برمی گشت باز هم
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_چهار
استرس افتاده بود به جانم.
در اتاق راه می رفتم و می گفتم حالا چیکار کنم؟
زنگ زدم به سجاد: ((داداش، مصطفی داره می ره سوریه، الان فرودگاه امامه!))
_می خوای بیام دنبالت بریم پیشش؟
_تا ما بریم که رفته!
_می رسونمت.
سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم. مامان و سبحان را هم آورده بود.
همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران، ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت می کنی. حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند.
با عجله پیاده شدم و آمدم جلو، چهره ات در هم بود.
_ چی شده آقا مصطفی؟
_ تو اینجا چیکار می کنی؟
_ بگو چی شده؟
_ ساکم رفت، خودم نه!
_ی عنی چی؟
انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی. سجاد رسید. جواب او را هم ندادی.
هر جور بود سجاد راضی ات کرد سوار ماشین شویم و برگردیم.
در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلند بلند گریه می کردی. سابقه نداشت هیچ وقت جلوی دیگران بشکنی.
خندیدم: ((آقا مصطفی مرد که گریه نمی کنه!))
با خشم نگاهم کردی: ((تو راضی نبودی و نشد!))
شروع کردم سر به سرت گذاشتن.
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran