خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_نوزدهم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
دراز کشیده و منتظر نیروهای کمکی بودند که برای تعقیب او بیایند در واقع آن جوان برای انجام مأموریت خود جلو آمد و در حالی که منتظر بود ،گشت سربازان از پشت به او حمله کردند و ناگهان به ابویوسف و همکارش ابراهیم حمله کردند و آنها را تیرباران کردند که بلافاصله به شهادت رسیدند. این بار نیروهای اشغالگر منع رفت و آمد در اردوگاه اعمال نکردند اردوگاه به طور کامل با زن و مرد و پیر و جوان از خانههای خود خارج شد و بیشتر آنها برای شهادت ابویوسف گریه می کردند مراسم تشییع جنازه برای شهداء برگزار شد که همه ساکنان اردوگاه در آن شرکت کردند و شعار می دادند جان ما با خون ما فدای تو ای ،شهید جان و خونمان را فدیه می دهیم ای فلسطین..
چندین بار تابوتها را در اطراف اردوگاه این بر و آن بر حمل کردند سپس آنها را بردند تا در قبرستان مجاور دفن کنند. بعد از ظهر آن روز پدربزرگم مرا با خود به گوشه خانه برد و تعدادی از مردان و شیوخ محله دور هم جمع شده بودند و مشغول گفتگو و بحث در مورد حوادث روز و آخرین اتفاقات بودند.
آن روز شهادت ابویوسف و دو پارانش بود و همه از این اتفاق شگفت زده شدند یکی از مردان :گفت: آنها خدعه کردند و أبو يوسف یاران آش فریب خوردند؟ دوستش پاسخ داد که تیراندازی از پشت آنها بود یعنی از طرف مقابل که منتظر دشمن بودند، سومی پرسید: چه میگویی ای مرد همان طور که من شنیدم جواب داد، پدربزرگم پرسید این یعنی این غدر و خیانت
است.
مرد گفت من میدانم چه اتفاقی افتاده این اتفاق برای من افتاده است و یکی از آنها پاسخ داد به خدا قسم این دیوانه کننده است. خداوند تو را بیامرزد ابا یوسف و عوض دیگری برای ما نصیب فرماید.
پس از گذشت چندین روز که نزدیک بود آفتاب غروب کند و طبق معمول زمان منع رفت و آمد نزدیک شد، در حالی که در محله مشغول بازی بودیم دیدیم تعدادی رزمندهگان نقابدار و مسلح محل را پر کرده بودند و هر کدام خود را به موقعیت خود بردند به سر کوچه ها سپس ابوحاتم آمد و یکی از افراد قرارگاه را از گوشش گرفته و با ذلت بارترین و ننگین ترین حالت او را میکشید ابو حاتم چوبی بامبو در دست داشت و تقنگی را به شانه اش آویخته بود. همه ما از بازی دست کشیدیم و مردم محله شروع به جمع شدن کردند و از خانه هایشان نگاه میکردند
آن مرد رویش را در میان دستان اش قرار داد بود و سرش را باز گذاشته بود که با چوب خوب بچسید. سکوتی کر کننده بود که با صدای ابوحاتم الجهوری قطع شد و گفت ای مردم ابویوسف را که فرمانده نیروهای مردمی در اردوگاه بود می شناسید و از قهرمانیها و عملیاتهای او میدانید و شنیده اید همه ما بلند شدیم که اشغالگران را تادیب کنیم، و همه شما میدانید که این شخص خبيثى که ما متوجه شدیم جاسوس یهودیان است و او بود که ابویوسف را تحت نظر گرفت و سپاه یهود را خبر داد
همه اهل اردوگاه شروع به پچ پچ کردن کلماتي کردند که نامفهوم و نامفهوم بود ابوحاتم عصاء اش را بلند برد با صدای بلند از مرد سوال کرد که چه شده؟ پیش روی مردم اعتراف کن مرد چند کلمه نامفهوم گفت ابو حاتم چند ضربه متوالی بر روی او افتاد و او چهار زانو نشست و دستانش را دور سرش قرار داد و ابوحاتم به او فریاد زد پس سریع بلند شد و ابوحاتم فریاد زد به اوبشنوید مردم که چه شد؟ سپس مرد شروع به اعتراف کرد که او خبرچین است و نمی دانست که ابو یوسف و یاران اش کشته میشوند.
آنگاه با چوب ابوحاتم او را به این سو و آن سو کوبید و صدای مردم بلند شد خداوند تو را شرمنده کند ای حقیر خداوند تو را خائن و جاسوس حقیر .کند ابوحاتم عصای خود را بلند کرد و به مردم اشاره کرد که ساکت باشند پس سکوت برقرار شده و ابوحاتم :گفت این قوم یهود سرزمین ما را اشغال کردند و ما را از کشورمان بیرون کردند و مردان ما را کشتند و به ناموس ما اهانت کردند کسیکه بر چریکان ما خیانت کند جزای اش چیست؟ و خائنی که با یهودیان کار می کند مردم؟ بعد صدای مردم بلند شد مرگ...مرگ
پس ابوحاتم تفنگ خود را از روی شانه اش برداشت و به سمت سر آن جاسوس گرفت مادرم دستش را روی چشمانم گذاشت و سعی کردم آن را حرکت دهم تا ببینم چه اتفاقی می افتد اما صدای تیراندازی را شنیدم و .بس مردم فریاد میزدند مرگ بر خاندان مرگ بر عامل یهود فردای آن روز فداییان پس از سوگند به خون شهدا برای انتقام خون ابویوسف به یکی از گشتهای اشغالگر کمین کردند و وقتی جیپ ،رسید چندین بمب به سمت آن پرتاب کردند آنها چندین رگبار گلوله بر روی
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._