خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نذر في سبيل الله
#قسمت_پنجاه_و_هفت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
خندید، ادامه دادم:« اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده دروغ گفتی.»..
خدا رحمتش کند هنوز که هنوز است اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده به قول خودش، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است "۱".
همسر شهید
همیشه از این نذر و نیازها داشتم آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم نذر زنده برگشتن عبدالحسین.
وقتی از جبهه برگشت جریان را به اش گفتم خودش دنبال کار را گرفت؛ یک گوسفند زنده خرید و آورد تو حیاط
بست.
مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند کنجکاو قضیه .شدند علتش را که می پرسیدند می گفتم «نذر داشتم.»
بالاخره گوسفند را کشتیم خودش نشست و با حوصله همه گوشت ها را تقسیم کرد. هر قسمت را تو یک پلاستیک می گذاشت حتی جگر و پوست و چیزهای دیگرش را هم ،جداجدا تو چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد دست ها را شست و گفت:« یه کیسه گونی بزرگ برام بیار»
«گونی می خواین چکار؟»
پاورقی
-۱- شهید برونسی کم کم به وضع آن خانه سر و سامان داد.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_پنجاه_و_هفت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل یازدهم
زمان آزادی محمود نزدیک شد و مادرم برای پذیرایی از او برای جشن بازگشت پیروزمندانه اش آماده شد. یک بار دیگر خانه را با آهک پوشاندیم و شنبلیله و بابوسا ) و انواع دیگر غذاها را آماده کردیم و دوباره شروع کردیم به صحبت در مورد پروژه ها و جاه طلبی هایی که داشتیم زمانی که او از مصر برگشته بود در مورد آن صحبت کرده بودیم. روز آزادی همه با آمادگی کامل و مجهز جلوی دروازه (کندک منتظر بودیم... ساعتی از ظهر از دروازه (کندک) ظاهر شد و با دیدن ما به سمت ما دوید و ما به سمتش دویدیم و با آغوشی از او پذیرایی کردیم در حالی که زمزمه میکردیم خدا را شکر برای سلامتی تو خدا را شکر به خاطر سلامتی شما محمود طبق معمول برای مادرم دیر رسید و برای او زانو زد و در حالی که تلاش میکرد سر و دستان او را ببوسد جلو او را میگرفت و میگفت نه رئیس مهندس
بعد با سرهای بلند به سمت خانه حرکت کردیم هر وقت از کنار یکی از آشنایان رد میشدیم سریع می ایستاد یا به سرعت به سمت ما می چرخید و به تبریکی می آمد و محمود را در آغوش میگرفت با :گفتن خدا را شکر به خاطر سلامتی شما و (رئيس مهندس به حومه محله رسیدیم و همه مردم آنجا منتظر ما بودند و محمود را پذیرایی نمودند. پذیرایی از (فاتح آزاده شادی ها و جشنها ادامه یافت و روزهای متوالی پذیرای خیرخواهان بود.
به محض اینکه شادیهای ما با بازگشت محمود از زندان به پایان رسید دوباره جشنها برای استخدام او در سازمان خیریه بین المللی آغاز شد جایی که او شروع به کار در دفتر مرکزی آن به عنوان بازرس ساختمان و مهندس شهرسازی در پروژه های مختلف آن کرد بهشت پس از مدتها بسته شدن برای ما باز شده بود کارمندان سازمان خیریه حقوق بسیار بالا میگیرند به محض تمام شدن جشنهای شغلی ،محمود شادی تازهای نامزدی خواهرم فاطمه با یکی از همکاران محمود به وجود آمد و سپس فاطمه ازدواج کرد و بعد از اینکه او به خانه داماد رفت.
و از جشن عروسی به خانه برگشتیم احساس کردیم که یکی از گوشه های خانه خراب شده است فاطمه خانه را برای ما پر کرده بود بلکه شخصاً احساس میکردم قلبم از دندهای قبرغه کنده شده و بیرون پریده است اما با گذشت زمان به آن عادت کردیم مخصوصاً بعد از اینکه فهمیدیم او از ازدواجش خوشحال است.
پس از مدت کوتاهی عبدالحفیظ همسایه ،ما فرزند ام العبد، که به اتهام عضویت و همکاری در جبهه مردمی زندانی شده بود، آزاد شد و با استقبال گرمی که کمتر از برادرم محمود داشتیم از او پذیرایی کردیم و مادرش ام العبد که او نیز برای جشن آزادی او شیرینی تهیه کرده بود.
در مورد استقبال برادرم محمود از عبدالحفیظ وضعیت خیلی عجیب داشتند از یک طرف خیلی دوستانه بودند، چون در زندان با هم زندگی میکردند و با هم اعتصابات و رنج هایی را پشت سر گذاشتند که باعث شد دوستان خوبی شوند. ، مشخص بود که رقابت شدیدی با هم داشتند که یکی از آنها به سرعت از دیگری انتقاد میکرد و با دست زدن به مواضع سیاسی و فکری صحبتهای یکدیگر را قطع میکردند بعد از گذشت چند ماه از کار ،محمود مادرم اصرار داشت که پروژه های ما را با ساختن یک اتاق جدید مناسب برای مهندس شروع کنیم چون کسانی که به ملاقات او می آیند که شامل دوستان همکاران و جوانان و مردان محله او میشوند آنجا پذیرائی شوند.
یکی از سازندگان را استخدام کردیم و مصالح لازم را خریدیم و یک اتاق بزرگ با دیوارهای بلند ساختیم که سقف آن از آزبست پوشیده شده بود و چندین پنجره بزرگ و یک در چوبی عالی دارد و کف اتاق مرتفع و سنگفرش با سمنت بود. بعد مادرم اصرار کرد که تخت خواب بخرد چون خانه از نو ساخته بودیم محمود روی آن میخوابید و گاهی یکی از ما مدتی روی آن دراز میکشید و بعد یک میز و دو چوکی خرید و به این ترتیب همه چیز به طور قابل توجهی در خانه توسعه یافت.
سپس صحبت ها در مورد قصد ازدواج محمود زیاد شد و مادرم شروع به گفتگو با او در مورد دختر مورد علاقه اش کرد. آیا دختر خاصی میخواهد؟ چه ویژگیهایی از عروسش میخواهد؟ مقاومت شروع به کمرنگ شدن کرده بود، بسیاری
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._