eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی حکم اعدام 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ هم کرده بودنش. ۱ . روحیه اش ولی قویتر شده بود مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد. آن روز باز تظاهرات شده بودمی گفتند: «مردم حسابی جلوی مامورهای شاه در اومدن.» عبدالحسین هم تو تظاهرات بود ظهر شد نیامد تا شب هم خبری نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتننش برام طبیعی شده بود. شب همان طلبه ها آمدند .خانه، خاطر جمع شدم که باز گرفتنش، یکیشان پرسید تو خانه سیمان دارین؟ گفتم: «آره.» جاش را نشان دادم یک کیسه سیمان آوردند اعلامیه های جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها روش را هم با دقت سیمان کردند کارشان که تمام شد به ام گفتند:«نوارها و اون چند تاکتاب هم با شما ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین» صبح زود،همه را ریختم تو یک ساک، رفتم دم خانه شان، به زنش گفتم:« آقای برونسی رو دوباره گرفتن.» جور خاصی گفت: «خوب؟» پاورقی ۱ این شکنجه،ها شکنجه هایی بود که زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است! 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 هجوم صدها و هزاران کارگر به دولت یهود راه را برای مقاومت باز کرد تا به فکر انجام عملیات گسترده در داخل سرزمین های اشغال شده سال 1948 در قلب مراکز جمعیتی در شهرها شهرک ها روستاها و سکونت گاه های آنها باشند و دری جدید از مقاومت را گشوند. عبدالحفیظ ،پسر همسایه ما،ام العبد مادرش را متقاعد کرد که به خاطر آینده همه برادرانش باید تحصیلاتش را تمام کند و برود سر کار تا برادران و خواهران اش بتوانند زندگی کنند و تحصیلات خود را به پایان برسانند و پس از تلاش های مکرر بتوانند از کار طاقت فرسایی که او را خسته می کند استراحت کند مادرش با این ایده موافقت .کرد. عبدالحفیظ هم مثل هزاران نفر داخل خانه رفت سر کار هر روز صبح سر کار می رفت و عصر بر می گشت بعد از ماه ها توانستند دری قابل قبول برای خانه خود نصب کند و به جای ورق سنگ فرش و کاشی روی خانه اش بگذارند اما بعد از مدتی همه متوجه شدند که عبدالحفیظ هدفی دارد یک کار خوب در اسرائیل سطح زندگی و تحصیلات برادرانش را تغییر داد. ما حدود دو سال بعد متوجه شدیم که عبد الحفیظ به صفوف جبهه مردمی پیوسته بود و هدف از کارش شروع آماده سازی و برنامه ریزی عملیات چریکی در داخل سرزمین های اشغالی سال 1948 بود و در واقع پس از ماه ها از شروع کارش و عادت به واقعیت ،جدید گه گاهی دست به کار می شد بمبی را که در کیسه غذای خود پنهان می کرد و به یافا می برد و در آنجا بس، کافه یا کلوب انتخاب کرده و آن را در آنجا مخفی می کرد و پس از اتمام کار به خانه بـ برمی گشت. آن بم در آنجا منفجر می شد و باعث جراحت آسیب و گاهی مرگ می شد. عبد الحیفظ به مدت دو سال در این حالت باقی ماند و با نهایت دقت و احتیاط کار کرد و موفق شد بسیاری از این عملیات ها را انجام دهد. تحقیقات انجام شده توسط سرویس اطلاعاتی شین بت در آن زمان منجر به سوء ظن شدید به عبدالحیفظ شد و نیروهای بزرگی از ارتش اشغالگر شبانه به محله یورش بردند و خانه را محاصره کرده و او را دستگیر نمودند و برای بازجویی بردند و در آنجا شکنجه و ضرب و شتم نمودند گویی از ارواح میپرسیدند در نهایت یکی از همکارانش را دستگیر کردند و او به او اعتراف کرد که سازمان دهنده در جبهه خلق او بوده است در این مورد با او برخورد کردند و او فقط به آن اعتراف کرد و به همین دلیل به یک سال و نیم زندان محکوم شد وقتی سال تحصیلی به پایان رسید و بازگشت برادرم محمود از مصر برای تعطیلات تابستانی نزدیک ،شد ما آن روزها به مقر صلیب سرخ رفت و آمد می کردیم تا از آنها در مورد تاریخ بازگشت دانشجويان دانشگاه از مصر بپرسيم يا تابلوی اعلانات آنجا را زیر نظر بگیریم، اسامی گروههای عودت کنندگان و تاریخ بازگشت شان در روی تابلو نوشته می شد اسم محمود هم در آن تابلو نوشته شده بود. همان روز همه ما آنجا رفتیم تا در ساختمان پاسپورت منتظر او باشیم بس ها که حامل دانش آموزان همراه با جیپ های نظامی می آمدند وارد اداره گذرنامه می شدند محصلین از آن پیاده می شوند و در صالون انتظار منتظر می مانند و خانواده های شان به سمت آنها می روند و آنها را می بوسند و سلام می کنند و آنها را در آغوش می گیرند و به خانه می برند. هر سال وقتی محمود بر می گشت به انتظار محمود می نشستیم پیش ما می آمد و به سمتش می دویدیم به طرف ما می دوید، و حال ما را می پرسید سر و دست مادرم را می بوسید. در حالی که با غرور و وقار به او می نگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد از پسرش محمود مهندس بی نهایت خوشحال بود و با وجود کم تدبیری ما مادرم برای تدارک انواع غذاها به افتخار استقبال او و جبران محرومیت یکساله او تلاش زیادی می.کرد محمود مقداری لباس نخی از تولیدی های مصری برای ما می آورد در آن روزها حس و بوی لباس های نو را می شناختیم قبلاً فقط آنچه از نمایندگی می گرفتیم یا از مواد و ابزار مستعمل می خریدیم می پوشیدیم و بلاخره پایان سال اول تحصیلش شد مادرم او را الباش مهندس (رئيس مهندسان) صدا می.کرد در گوشه ای از خیابان تعدادی مرد جوان پتوی مشکی را که از سازمان خیریه دریافت می کردیم را پهن می کردند و روی آن می نشستند و مشغول ورق بازی می شوند و هر روز بعد از ظهر در آنجا می نشستند و بخشی از وقت خود را می گذرانند زیرا وسیله سرگرمی دیگری وجود نداشت آنها به بازی خود ادامه می دهند تا بعد از غروب آفتاب که تاریکی می رسید ورق های خود را جمع می کردند و پتوهای خود را تکان می دهند و به خانه هایشان، می رفتند زیرا به زودی زمان منع رفت و آمد فرا می رسید. روزی شیخ احمد به قول خودشان با اینکه جوانی بود از کنارشان گذشت و از نماز عصر در مسجد برمی گشت و طبق معمول هر وقت از کنارشان می گذشت برایشان سلام می داد.