eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
از حسین غلام کبیری با عنوان فردی بااخلاق و باایمان مطرح می شود و این را همسایگان و دوستان حسین نیز تایید می کنند که این در مستند "خیابان شهادت" به کارگردانی سید محسن اسلامزاده و محصول گروه مستند سازی دیده بان که به بررسی زندگی شهید حسین غلام کبیری می پردازد به وضوح دیده می شود، پدر حسین غلام کبیری درباره ویژگی های او اینگونه میگوید : حسین خیلی مهربان بود ، خیلی بچه‌ی ساده، با ایمان و خوبی بود. صبح‌ها می‌رفت مدرسه تا ساعت چهار و ساعت چهار هم می‌رفت پایگاه تا ساعت ده ‌و یازده شب؛ وقتی می‌آمد می‌گفتیم مگر تو درس و مشق نداری؟ می‌گفت خب مدرسه می‌روم پایگاه هم می‌روم، فرقی ندارد با هم. خلاصه حسین در این کارها خیلی فعال بود. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
شوق برای شهادت در حسین غلام کبیری موج می زد و پدر شهید غلام کبیری این گونه از شوق حسین برای شهادت میگفت که : او علاقه زیادی به فیلم های دفاع مقدس داشت و هرگاه این فیلم ها پخش می شد او می نشت و آنها را تماشا می کرد حسین می گفت که من در اولین جنگ شهید می شوم.... حسین همیشه یک روز قبل از شهادت هر یک از امامان پیراهن مشکی می پوشید و گاهی از اوقات در خیابان راه می رفت و "حسین حسین" می گفت و بر سینه می زد و وقتی ما به او هشدار می دادیم که زشت است و مردم فکر می کنند دیوانه ای او در پاسخ می گفت:من حسینم و عشقم نیز حسین است.شعری که گفته بود، روی سنگ مزارش بنویسند: من حسینم که شهید ره جانان شده ام من فدایی ره مکتب و قرآن شده ام. به دلم آرزوی کربلا بود ولیک آرزو بر دل و مهمان شهیدان شده ام مزار شهید حسین غلام کبیری در گلزار شهدای بهشت زهرای (س) تهران قطعه ۵۵، ردیف ۲۴، شماره ۳ .❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️. 🌷🌷🌷🌷 شهید حسین غلام کبیری کسی که لقب اولین شهید فتنه را با خود دارد متولد سال 1370 در شهر ری تهران و از بسیجیان فعال با کد بسیجی 35501159 میباشد ، حسین غلام کبیری مانند دیگر شهدا و کشته شدگان فتنه88 گمنام نیست و در محیط های سایبری و فضای وبلاگ نویسی جمهوری اسلامی نام او بیشتر از دیگر شهدا و کشته شدگان فتنه88 به چشم میخورد اما همین بازتاب ها نیز در شان و منزلت این شهید بزرگوار نیست. 🌷 دیدار با خانواده اش درباره شهید حسین غلام کبیری فرمود: مقام حسین خیلی بالاست، شهید بصیرت است، افضل شهدای انقلاب است شهید حسین غلام کبیری در بیست و پنج خرداد ماه سال هشتاد و هشت و در حین ماموریت بسیج در اغتشاشات تهران در منطقه سعادت آباد به شهادت رسید . نحوه شهادت غلام کبیری توسط یک خودرو بی پلاک پراید صورت گرفت که او را مورد سو قصد قرار داد و شهید غلام کبیری به شدت مجروح شد و بعد از انتقال به بیمارستان به درجه رفیع شهادت نایل گشت. .❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌹گزارش آماری دفاع مقدس🌹 ﺁﻣـــﺎﺭ ﮐــﻠﯽ ﺷــﻬﺪﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ منتشر شد: ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۱۳/۲۵۵ ﻧﻔــﺮ ﮐﻪ ﺷــﺎﻣﻞ : ۱۵۵/۰۸۱ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ۱۶/۱۵۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺣﻤﻼﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎ ۱۱/۸۱۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﺣﻮﺍﺩﺙ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ ، ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺍﺭﺩ ۹۸۸۹ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۱۵۵/۲۵۹ ﻧﻔﺮ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۵۵/۹۹۶ ﻧﻔﺮ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۰۵۴ ﻧﻔﺮ ۱۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۶۵/۵۷۵ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۱۵ ﺗﺎ ۱۹ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۸۷/۱۰۶ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۰ ﺗﺎ ۲۳ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۲/۷۰۳ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۴ ﺗﺎ ۲۹ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۰/۸۱۷ ﻧﻔﺮ ۳۰ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ : : ۲۳۱۹۹ ﻧﻔﺮ : ۱۶۷۳۸ ﻧﻔﺮ ﺍﺭﺗﺶ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ : : ۹۰۸۹ ﻧﻔﺮ : ۳۶۹۶۵ ﻧﻔﺮ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ : : ۲۹۲۶ ﻧﻔﺮ : ۵۶۷۲ ﻧﻔﺮ ﺷﻐﻞ ﺁﺯﺍﺩ : ۳۱۶۷۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ۳۲۲۷۵ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ : ۲۶۰۸ ﻧﻔﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ : ۲۷۴۲ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ : ۶۱۲۸ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻟﺘﯽ : ۲۶۲۹۳ ﻧﻔﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻭﯾﮋﻩ : ۲۳۲۹ ﻧﻔﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ : ۳۱۳۶ ﻧﻔﺮ ﮐﻮﺩﮎ : ۲۹۰۶ ﻧﻔﺮ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ : ۴۵۶۴ ﻧﻔﺮ ﺟﻤـــﻊ ﮐــﻞ : ۲۱۳/۲۵۵ ﻧــﻔﺮ ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ ۱۳۵۹/۶/۳۱ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ: ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ۱۲ ﻟﺸﮕﺮ ﺯﺭﻫﯽ ، ﻣﮑﺎﻧﯿﺰﻩ ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻭ ۳۶ ﺗﯿﭗ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺍﺯ ۳ ﻣﺤﻮﺭ ‏(ﺟﻨﻮﺑﯽ ، ﻣﯿﺎﻧﯽ ، ﺷﻤﺎﻟﯽ‏) ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﮕﯽ ۵۴۰۰ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﺎنک ۴۰۰ ﻗﺒﻀﻪ ﺗﻮﭖ ﺿﺪﻫﻮﺍﺋﯽ ۳۶۶ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ۴۰۰ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻠﯽ ﮐﻮﭘﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﭘﺮﻫﺰﯾﻨﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻭﺳﯿﻊ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ‏(۱/۵ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻭﻝ ، ۲ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺩﻭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ) ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ۱۹ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ ۱۹ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻣﺘﻮﺳﻂ ۱۲۵ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻮﺳﻂ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ. ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ۲۸۸۷ ﺭﻭﺯ ‏( ۹۶ ﻣﺎﻩ‏) ﻭ ۸ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺩﺭﻃﻮﻝ ﻧﺒﺮﺩ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ۱۰۰۰ ﺭﻭﺯ ﻧﺒﺮﺩ ﻓﻌﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ: ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ : ۲۱۳ ﻫﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ۱۴۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ ۳۲۰ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺠﺮﻭﺡ ۴۰ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺁﺯﺍﺩﻩ ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۲۳۶۳ ﻧﻔﺮ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺍﺳﯿﺮ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۹۵۱۴۸ ﮐﺸﺘﻪ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۶۶ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻭ ۹۰ ﻫﻠﯿﮑﻮﭘﺘﺮ ﺳﺮﻧﮕﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺩﺭﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ : ۷ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎﺭﻣﺰ ﯾﺎ ﺍﻟﻠﻪ ۱۳ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﻣﺰ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ صلی الله علیه و آله ۷ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ امیرالمؤمنین ﻋﻠﯽ علیه السلام ۱۳ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺯﻫﺮﺍ سلام الله علیها ۱۱ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیه السلام ﻭ ۸ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﻣﺰ ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ : ۴۵۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ۲۰۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﺸﺎﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ۳۰۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﻋﻠﯽ ۲۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺭﺿﺎ ۱۳۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ۵۴۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﻋﺒﺎﺱ ۴۵۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺍﮐﺒﺮ ۳۵۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻐﺮ ۲۳۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﻗﺎﺳﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺎﻣﻬﺎﯼ ﻣﻄﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ … ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ﺍﺯ ۲۱۳ ﻫﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ، ۱۷۱۲۳۵ ﻫﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺧﻂ ﻣﻘﺪﻡ ، ۱۶۸۷۰ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﺛﺮ ﺣﻤﻼﺕ ﻫﻮﺍﺋﯽ ﻭ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻧﻬﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ … ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ : ۴۴ ﺩﺭﺻﺪ ﺷﻬﺪﺍ ﺳﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ۱۶ ﺗﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ ۳۰ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﺯ ۲۱ ﺗﺎ ۲۶ ﺳﺎﻝ ۸ ﺩﺭﺻﺪ ۲۶ ﺗﺎ ۳۰ ﺳﺎﻝ ۱۸ ﺩﺭﺻﺪ ﺑﺎﻻﯼ ۳۰ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ... ‍ از قافله های شهداء جاماندیم رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم افسوس که در زمانه دلتنگی اسیر دنیا ماندیم. دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد “اللهم ارزقنا توفیق الشهادته ☫🇮🇷☫🇮🇷☫🇮🇷 سلام و صلوات بر روح بلند و آسمانی امام خمینی و شهیدان والامقام خونین کفن نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران روحشان درصَدر جَنَّت شاد باد ، قصرِدین از علمشان آباد باد ‌. با قرائت فاتحه و صلوات ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌷شهیدی که حضرت زهرا(س)به عروسی اش امد 🌷شبی حضرت زهرا(س) را در خواب می‌بیند که به عروسی‌اش آمده است، به ایشان می‌گوید: خانم!! قصد مزاحمت نداشتم و فقط می‌خواستم احترام کنم، (س) پاسخ می‌دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم به کجا برویم؟» ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴نماهنگ جدید حاج صادق آهنگران برای رهبر انقلاب و حاج قاسم سلیمانی.... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد محمد لبخندی زد و چیزی نگفت مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم و گفتم خداحافظ از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم همین نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه. برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم‌میخواست گریه کنم حواسم و جمع میکردم‌اینطوری بود جمع نمیکردم چی میشد برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده . بغض کرده بودم چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم. داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم: +بازم ممنونم ازتون برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم: _خواهش میکنم از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدی محمد: تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم. همه ی بند بند وجودم دردآلود بود. حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن .... لیاقت ک نداشتم واسه شهادت ولی خب .... خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد. صورتم جمع شده بود از درد. تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد. دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت: +عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو جملش تموم نشد که طاها اومد تو و پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن. حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه..... تقریبا شیش هفت نفری بودن‌. حسام اومد نزدیکم و : +عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟ چیشدی تو پسر؟؟؟ یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم. دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن. کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها. طاها هم همه رو چپوند تو یخچال. بچه ها حرف میزدن و میخندیدن. تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت. داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد! با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم‌ و اروم گفتم: +چیه؟کشتیات غرق شده؟ شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم دم گوشم گفت: +محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا _کدوم؟ +همون دیگه با تعجب گفتم _چرا؟ +من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای داد زد گف ریحانه منو فرستاده چیکارش کنم؟ بگم بیاد تو؟ ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم. خودمو جمع و جور کردم تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم _ایرادی نداره نترس حالا. تنهاس؟ +نه با مامانشه. _خب بگو بیان تو زشته دیگه! +ولی حاجی.... _ولی نداره ک دوست ابجیمه. حالا هم چیزی نشده که. ما میتونیم راهشون ندیم؟ فقط محسن جان +جانم داداش _این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم. +چشم. بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در. بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن حرف میزدن و میخندیدن. به سختی خودمو کشیدم بالاتر . درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم. برا همین خیلی اذیت میشدم. تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد. پشت سرشم خودش. خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد! با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو. نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون. خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم. با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم: _چه خبرتونه؟ با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن. یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم‌ و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق. جمعیت کم شده بود‌. حالا فاطمه رو میدیدم. چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید. مامانش نزدیک تخت شد. محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد: +بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم _تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون.... میفهمید یه چیزی شده نگران میشد. الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه... یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم.... سرفم گرفت. نمیتونستم سرفه کنم حالم بدتر از قبل شد. چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 _میخام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو خونه. میخوام برم دریا +عهههه دریا چراا؟ _چقدز سوال میپرسی تو؟ ول کن دیگه +پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم. چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم _تو با کی میخای بری دریا؟ ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟ +ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی. تولد فاطمس خب. فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم‌ خانم دکتره دیگه. وقت نداره. _حالا چی گرفتی براش؟ من و من کرد و +راسش شعر زیاد دوس داره. خیلی دوس داره ها! یه کتاب شعر نو گرفتم. _خب خوبه.افرین. +داداش! _بله؟ +یه کاری بگم میکنی؟ _بستگی داره حالا بگو +میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها _من بنویسم؟خب خودت بنویس +اخه خط تو قشنگ تره. _باشه. فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه. اون روهم بیار یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال. کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم. رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم. یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه. در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد . با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم ("تقدیم به جآنِ جآنان فاطمه ی عزیز تر از جان") از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم. یخورده صبر کردم تا خشک شه. بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد. کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم: _بفرمایید. چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم: _تولدتون مبارک با خجالت یه لبخندی زد و گفت: +ممنونم نشستیم ریحانه بینمون نشست اروم در گوشش گفتم : _چیشد؟ ریحانه: +روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم _یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟ ریحانه: +نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم فاطمه گوشیش و در اورد و گفت: _ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم ریحانه: +بااش داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد من مونده بودم وفاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید میرفتم. زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد چرا نرفته بود؟ از جام بلند شدم‌ میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم بیخیال شدم و فقط گفتم : _خداحافظ منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم +زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه ها در بهار مي رقصند (قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد): _من در کنار تو به آرامش مي رسم و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم دوستت دارم با همه هستي خود، اي همه هستي من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را! دلم میخواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟ فاطمه دوستم داشت؟ بعد از مکث چند لحظه ایش گفت : +خداحافظ مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم _ فاطمه: لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم باید شانسم رو امتحان میکردم باید یه جوری میفهمید دوستش دارم خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه گوشیم رو گرفتم یه آهنگ پلی کردم و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم. رسیدم به همون شعری که خوندم ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: _واایییی از ذوق اشکم در اومده بود مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت: +چیشد؟
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم ‌نگاه کردو +ولی اینطور بیشتر نگران شد با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد. یه خورره مکث کرد و گف +سلام چشم ازش برنداشتم و گفتم _سلام به ریحانه که نگفتید؟ دقیق شدو گفت: +نگفتم.ولی میخوام بگم _میشه لطف کنید نگیدبهش؟ خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار... برادرم هم نمیتونه .... خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم. بعد از ی خورده مکث گف _ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش. اون به شما خیلی وابستس با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم. رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود. دوباره صورتم جمع شد.‌ گفتم: _من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم: _ممنون از لطفی که به خواهرم دارین .... نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد. مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت. با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد. تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن . جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف: +نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر. جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود. مامانش خندید و گف: +تو جای پسر منی . دیگه نفهمیدم حرفاشو. فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد... مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون. منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم. انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید ‌. از کارای عجله ایش خندم میگرفت. به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود. سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه... چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم: _بازم ممنونم ازتون. یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون. حس بهتری داشتم. شاید یه حس بهتر از بهتر. درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید. ابروهام تو هم گره خورد و گفتم _اه. محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم. +چطور خوب شدی باهاش؟ _رفتارم ک تغییری نکرده که. +چرا کرده خودت متوجه نیستی راست میگفت. رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود. ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم : _نه فکر میکنی! اینجوری نیست. فقط یه ذره حالم خوب نیست. محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره. محسن شونشو انداخت بالا و گفت: +ان شالله . این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. نمیدونستم چم شده بود. ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت. ___ از بیمارستان مرخص شده بودم. محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم. یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم . دردام خیلی کمتر شده بود. منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم. زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود. ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم. ی دلیل موجه. رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم. خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ... خودم هم دیگه توان بدنیم . نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت. کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم. با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم. شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم. با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم. داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق. +عه داداش کجا به سلامتی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚