زندگی نامه شهید محمد حسین فهمیده❣
محمد حسین فهمیده در ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۴۶ همزمان با ماه محرم در محله پامنار قم به دنیا آمد. به همین دلیل پدرش تصمیم گرفت که نام او را حسین بگذارد.
خانواده فهمیده متدین بودند. نام پدر او محمد تقی و مادرش فاطمه کریمی است. محمد حسین خواهری به نام فرشته دارد. داوود فهمیده برادر محمد حسین سه سال پس از او به درجه رفیع شهادت نائل شد. مادران شهیدان فهمیده در اسفند ۹۸ از دنیا رفت و پدرشان فروردین ۹۹ به علت بیماری تنفسی در بیمارستان بستری شد و درگذشت.
پس از اینکه در هشتمین روز از آبان ماه، ۵ دستگاه تانک کشور عراق، رزمندگان ایران را محاصره کرده بودند، محمد حسین فهمیده تعدادی نارنجک به کمر خود بست و به زیر تانک برد. پس از این اتفاق، صدای جمهوری اسلامی ایران برنامههای خود را به یکباره قطع کرد و اعلام کرد که نوجوانی سیزده ساله به زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز شهید شده است.
حسین فهمیده در ۸ آبان ۱۳۵۹ به شهادت رسید
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعالیتهای محمد حسین فهمیده❣
پخش اعلامیههای امام خمینی (ره) در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی
دیدار با امام خمینی در بازگشت به ایران
شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی در زمستان ۱۳۵۷
شرکت در درگیریهای خوزستان
شرکت در جنگ ایران و عراق❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀فرازی از وصیت نامه#شهیدمحمدحسین_فهمیده🌷❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙مداحی زیبای حاج میثم مطیعی درباره#شهیدمحمدحسین_فهمیده_رهبر۱۳ساله
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
23.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسم به خون کودکان بیگناه که پیروزی از آن توست... 💔
#طوفان_الاقصی
#امام_زمان
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقلِ ظاهر در نبردی چنین،
پیروزی را از آنِ جالوت میبیند،
اما چنین نشد!...
-شهیدسیدمرتضیآوینی
فلسطين_آزاد_خواهد_شد🕊
#فلسطین #طوفان_الاقصی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺شب جمعه ، شب زیارتی ارباب بی کفن مولا امام حسین علیه السلام
😭😭😭
به نیت تمام شهداء
سلام خاص و ویژه از طرفشون به سالار شهیدان
ألسلام علی الحسین
وعلی علیّ بن الحسین
وعلی اولاد الحسین
وعلی اصحاب الحسین
روزی همه تون کربلا✨✨✨
التماس دعابرای ظهور مولا🌸🌸🌸
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
کمی که گذشت دوستم پرسید:« روزه ای فرزانه؟ آلوچه رو نخوردی؟ شاید هم خوشت نمیاد؟» گفتم :«نه روزه نیستم، این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمی ره هر چی باشه میندازم تو کیفم می برم خونه با آقامون می خورم»، تا گفتم آقامون حمید زنگ زد، گفتم: «میگن حلال زاده به داییش میره تا گفتم آقامون زنگ زد »،حمید گفت: «من رسیدم خونه منتظرتم ناهار بخوریم بعد برم باشگاه برای تمرین» جواب دادم: «چند
دقیقه دیگه می رسم».
آلوچه به دست زنگ خانه را زدم، حمید در را باز کرد، تا رسیدم گفتم :«حمید آقا، تعجب زود اومدی خونه» گفت:« با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم »،با حسرت خاصی این جمله را گفت، خیلی به آکواریوم علاقه داشت، خودش بلد ،بود، شیشه ها را می گرفت و چسب می زد و آکواریوم درست می کرد، ولی من خوشم نمی آمد، از جانوران ترس داشتم مخصوصا ،ماهی، وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت خیلی ناراحت شدم گفتم :«با این که من خوشم نمیاد ولی هر وقت خونه بزرگتر رفتیم اون موقع مشکلی نداره تو میتونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی»، تا این را گفتم از ته دل با خوشحالی :گفت:« حالا که رضایت دادی برو سمت یخچال، چیزی که ببینی حتماً
خوشحال میشی!» گفتم :«آب آلبالو؟» گفت :«خودت برو ببین »
عادت داشت هر وقت با دوستش آبمیوه می خورد حتماً یک لیوان هم برای من می خرید، مخصوصاً
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
آب آلبالو! می دانست من دوست دارم. من که می دانستم از این کارها زیاد انجام می دهد کلی ذوق کردم گفتم :«حمید جان تا من میرم سر یخچال تو بیا این آلوچه رو نصفشو بخور نصفشم نگه دار برا من دلم نیومد تنهایی بخورم». وارد آشپزخانه که شدم یک برگه دیدم که حمید با آهن ربا روی در یخچال چسبانده بود، یک طرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود ناهار شام بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود، گفتم: «این چیه
آقا؟».
گفت: «از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشه هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن این طوری باعث میشه ما هر روز غذایی که نذر اهل بیت شده بخوریم و روی نفسمون تأثیر مثبت داشته باشه روی در یخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه» به حدی از این طرح حمید خوشم آمده بود که به کل آب آلبالوی داخل یخچال یادم رفت!
از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود غذا درست می کردم حمید بعد از این که استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید یک جدول هم برای خانه آنها درست کرد، دوست داشت همه کارها با ذکر و توسل به ائمه باشد.
ناهار را که خوردیم حمید برای درست کردن آکواریوم زودتر از خانه
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
در آمد، طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کردند با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند حتی به اندازه چند دقیقه با حمید و موتورش هم بازی شوند، بوق موتور را می زدند، سوار ترک موتور می شدند حمید هم که کشته مرده این کارها با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد هم می رفت
کار ساخت آکواریوم سه چهار ساعتی طول کشیده بود، وقتی خانه رسید پرسید: «آخر هفته برنامه چیه خانوم؟ آقا بهرام میگه بریم سمت شمال» گفتم: «موافقم الآن فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه حال و هوامون عوض میشه»، روز جمعه همراه با خانواده آقا بهرام سمت شمال راه افتادیم می خواستیم برویم کنار دریا چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستیم برویم، همانجا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم حمید گفت: «سر گردنه که می گن همینجاس همه چی گرونه، زودتر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده» ،از همانجا دور زدیم و برگشتیم، شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم، برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت.
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سرکار برگردد و زنگ خانه را بزند از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از مأموریت ها و محل کار و سفرهایش داخل سیستم
ریخته بود.
بیشتر از این که با همکارهایش عکس داشته باشد با سربازها عکس یادگاری انداخته بود ،دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا رفاقتی بود هیچ وقت دستوری صحبت نمی کرد، بارهامی شد که
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._