•عَجِبتُ لِمَن يُنشِدُ ضالَّتَهُ وَ قَد أضَلَّ نَفسَهُ فَلَا يَطلُبُها!•
در شگفتم از كسى كه در پى گمشدهاش مىگردد، ولى خود را گم كرده و آن را نمىجويد.
📚غررالحكم، ح۶۲۶۶
«اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ فیٖ فَرَجِ مَولاٰناٰ صاٰحِبَ العَصرِ وَ الزَّماٰن»🤲
🌥آفتاب پشت ابر🌥
امام مهدی عجّلالله تعالیٰ فرجه الشّریف:
•وَ اَمّٰـا وَجهُ الاِنتِفـاٰعَ بـِى فِـى غَيبَتـٖى فَكـَالاِنتِفـاٰعَ بـِالشَّمسِ اِذَا غَيبِهاٰ عَنِ الاَبصٰارَ السَّحٰاب•
كيفيت بهرهمندی از من در دوران غيبت، مانند سود بردن از خورشید است، هنگامى كه ابر، آن را از چشمها پنهان سازد.
📚بحارالانوار، ج۷۸ ،ص۳۸۰
«اللَّهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بِی مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ»
ماجرای مومنی از اهل قزوین که ....mp3
7.32M
🎙 حجت الاسلام هاشمی نژاد
🎵 ماجرای مومنی از اهل قزوین که ...
🌼 🌿 🌼 🌿 🌼 🌿 🌼
38- Tasharof-didane khane hazrate zahra.mp3
3.96M
🟢غیر از ظهور تو، مگر مادر چه میخواهد؟
داستان تشرّف یکی از سادات به محضر امام عصر عجّلالله تعالیٰ فرجه الشّریف، در حرم امام رئوف علیهالسلام/
به اضطرار، پریشانی و مظلومیّت زینب کبریٰ سلامالله علیها «اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ»🤲😭
حرم
#تربیت_نسل_مهدوی 💠 راهکارهای #انس کودکان با امام زمان عج هماهنگ با #روانشناسی_رشد_کودک ✅اطلاعات خ
#تربیت_نسل_مهدوی
💠ادامه ی راهکارهای #انس کودکان با امام زمان عج هماهنگ با #روانشناسی_رشد_کودک
✅ داستان کسانی که با حضرت ارتباط داشته اند را بخوانید و برای فرزندان نقل کنید.
✅احترام به امام را به کودکان خود یاد دهید. مانند بلند شدن به احترام نام خاص حضرت.
✅ خودتان را آماده پاسخ گویی به سؤالات کودکان درباره امام شان نمایید.
✅ امام را به عنوان پدری مهربان که به همه کودکان توجه دارد، معرفی کنید.
ادامه دارد...
📚منبع:hawzah.net
به نقل از وبلاگ http://yamahdi-88.blogfa.com
•┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصربهمن ماه تون معطر به🌸🍃
بوی مهربانی💞
دلتون غرق عشق و محبت💞
لبتون خنـدون😊
زندگیتون مملو از آرامش😇
دقیقه هاتون بی نظیر👌
و لحظاتتون شیرین و ناب🎂🍰😊
در کنار خانواده و عزیزانتون😊
هدایت شده از حرم
4_435750524105523510.mp3
5.16M
❣ #سه_شنبه_هاے_جمڪرانی
همہ هسٺ
آرزویـم
ڪہ ببینـم از تـو
رویـی 😍
دعاے #توسل امشب فراموش نشود❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیڪ_الفـرجــ
🎤 حاج مهدی میرداماد
@haram110
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
الان یک هفته است از سر صلاة صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام میکنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!!
حالا چی؟ چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه
مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدی ها اداره میکنند که اینقدر هول برشون داشته وگرنه قدیمیترها یادشونه زمستونهای سرد و بخاریهای نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمههای رنگی کفش ملی رو
از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود مدرسهها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید دیگ دیگ میلرزیدی تو کلاس
از همون اول پائیز لباس کامواییها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟
دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد
اوایل آبان بخاریهای نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباریها درمیومد
تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس، تازه بو هم نمیداد
بخاری نفتیها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه
ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ
وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت
برف که اکثراً بود رو زمین شده دو سانت، برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکههای بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکههای کوچولو
اون موقع یه وسیلهٔ کارآمدی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند
یعنی سرد و سردتر که میشد در اتاقها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال
دی و بهمن عملاً خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونهٔ گرم
اتاقها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی
تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی
یه بخاری برقی قرمز با دو تا لولهٔ سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت
بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست
بخاری محل تجمع کل خانواده بود
موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه
و اما روی بخاری آشپزخونهٔ دوم مامان بود همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن
اگر هم نبود پوستهای پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقالهای نیم سوز گم بشه
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ زده، پتو و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره
سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم
انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم لابه لای موهات نفوذ میکرد
پتوهای ببر و طاووس نشان و لحافهای پنبهای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم
بیرون سرد بود، خیلی سرد!
ولی دلمون گرم بود، گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون، دلمون گرم بود به فرداهایی که میومد، فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچههایی که با چکمههای رنگی کفش ملی تو راه مدرسه گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند
بچههایی که گرچه دستهاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود❤️
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─