*همه بخونن*
هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.
قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.
در زندگی پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته.
قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی،
به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد.
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید
و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید.
زندگی، یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید.
4_5836859597486295930.mp3
11.3M
"❁"
#کارگاه_انصاف 7⃣1⃣
#استاد_شجاعی 🎤
▪️انسانها همیشه؛
بزرگترین بیانصافیها را در حق خودشان مرتکب میشوند!
جنایتی که گاهی به سقطِ روح، در بستر جسم، میانجامد 🔥...
28.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠عقیقه بیمه متافیزیکی
در برابر حوادث متافیزیکی
《عقیقه مُهّمی فراموش شده 》
🔹در حدیثی از امام صادق (ع) که در مفاتیحالجنان ذکر شده است، حضرت میفرمایند: «بلا دائماً بر روی سر بچه در حال گردش است، و عقیقه، از سر او دور میکند.
🔹پیامبر اکرم(ص) می فرمایند:
کُلَّ غلامٍ رَهینةٌ بِعَقیقَتِهِ
هرکودکی با عقیقه بیمه می شود.
(کنز المعال- ج 16)
🔹امام محمدباقر علیه السلام فرمودهاند:
کُلُّ مَولوُدٍ مُرتَهَنٌ بِالعَقیقَةِ
عقیقه، نوزاد را از مبتلا شدن به انواع بلاها حفظ میکند
💠هر فردی بهتره برای خودش عقیقه انجام بدهد ،
21.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*همه بخونن*
📚 *خطاب به مجردان بزرگوار*
ازدواج کردنِ کسانی که از جنسِ هم نیستند و همدیگر را دوست ندارند
با این عقیده که
"بعدا به مرور زمان درست می شود"
مانند پوشیدن جورابِ لنگه به لنگه است ؛
همان طور که آن جوراب ،
کار آدم را تا وقتی توی کفش است راه می اندازد
آن زوج هم کار هم را راه می اندازند .
اما شما رویتان می شود با چنین جورابی ، بروید مهمانی ؟
یا مثلا ممکن است در اثر مرور زمان رنگ جوراب ها ، توی کفش عوض شود ؟
❌ نه ! آن ها فقط هر روز کثیف تر و چرک تر می شوند.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
4_5922394622805412039.mp3
3.63M
#کنترل_شهوت ۲۱
🔻#شیطان؛
سعی می کنه ،تو رو بواسطه این مشکل، از خدا بگیره...
باور نکن....
همه چیز، به آسانی قابل جبرانه
#راهکار
شعر زیبای نماز
شعر زیبای نـماز :: دنیای نیاز به نـماز
اتــــــــــــــل متــــــل پـــــــــروانــه
نــشستـــــــــه روي شـــــــانــــه
صـــدا ميــــــاد چـــه نـــــــــــــــازه
ميــگــــــــــــه وقـــت نـــــــــــمـازه
بـه ايــن صــدا چــي ميـــــــــگــن
اذان ، اقــــــــــــــامه ميـــــــــگــن
شيـــطونــــــــــــــه نـــاراحتــــــــه
دنبـــــــــــــال يـــــه فــــرصتــــــــه
ميــگه آهـــــــــــــاي مـسلمـــون
نــــــــــــمـاز رو بــعـدا بـخــــــــون
هــــر كسـي كـــــــــه زرنـگـــــــه
بـــــــا شيـطونــه مي جـنــگـــــه
وقـــت نـــــــــــماز كــه مي شــه
هــر كــــاري تــعطيــل مي شــه
نــــــمـاز چــقـــدر شيــــريــنـــــه
اول وقـــــــــــــــت هميــــــــنــــــه
#آهوی_نقره_ای :
تو جنگل قصه ما همه حیوونا با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند در این جنگل بجز گل های رنگارنگ و درختان و حیوونای خوب یه رودخونه بزرگ هم بود که از وسط جنگل می گذشت همه از آب ... 👇
4_5942838804573325142.mp3
5.64M
❤️ #دین_زیباست
❤️ #امام_شناسی
جلسه 44
مخصوص نوجوانان 👉
و معلمین مدارس 👉
این قسمت :
وجه الله نابود نمیشود.
#جلسات_امام_شناسی_نوجوان
#معرفت_امام
#تفسیر_قرآن
👈 تهیه مطالب با ما و نشر آن با شماست
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_سی_و_شش در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_سی_و_هفت
ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خوابهایش کابوس بود. تمام خوابهایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و لبخندش... وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود؟!
امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانوادهی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک
مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیهاش بود. همه جوان بودند... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند...
مراسم برگزار شد و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت:
_ممنون!
سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد من!
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید.
-حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی زد:
_خوب؟معنای خوب رو گُم کرده بود
آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غم دارد
روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچیک از همکارانش نبود. "چه کرده ای بامن سید"
تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز َگرِد سفر از تن پاک نکرده بودند که به دیدار خانواده ی شهدای رفتند.
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلواوخرما...
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری