eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
632 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_سی_و_شش در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره
"رمان ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خوابهایش کابوس بود. تمام خوابهایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و لبخندش... وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانواده‌ی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیه‌اش بود. همه جوان بودند... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند... مراسم برگزار شد و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانواده‌ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون! سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد من! آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید. -حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی زد: _خوب؟معنای خوب رو گُم کرده بود آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غم دارد روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ‌یک از همکارانش نبود. "چه کرده ای بامن سید" تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز َگرِد سفر از تن پاک نکرده بودند که به دیدار خانواده ی شهدای رفتند. آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلواوخرما... ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_سی_و_شش قبل از نماز صبح زیارت کردند و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع
"رمان _خیلی وقته تنهام! ارمیا: اهل رفتن نبودی! آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه! ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانوادهی منید! آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟ ارمیا: از هر دو! آیه: داری مسائل رو با هم قاتی میکنی! ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی. آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد ارمیاددرابست مرد بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموس مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست! آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد: _مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم! ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود: _چرا اینجوری شد؟ آیه به پهنای صورت اشک میریخت: _فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مردم... ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_سی_و_شش همه نگاه ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه هایی که آیه را میشنا
"رمان آیه با لبخند گفت: اگه خوب گوش میدادید میدید که گفتم احتمال کمتری. ما باید تالش کنیم نیروهای متخصص بخصوص رده های بالای تحصیل، داخل کشور بمونن. ما آموزش میدین، هزینه میکنیم، موقع برداشت زحمتها و بازگشت توان کشور که میشه، دستمون خالی میمونه و آخر این بچه های جهادی هستن که با سختی و مشقت یک گره از گره های کشوری باز میکنن. در ثانی، بچه های شهدا و جانبازهای ما، اگه پدرشون... یکی از دخترها حرف آیه را برید: بودنم هیچی نمیشدن بچه هاشون! اونا فقط به فکر اینن که بچه هاشون رو زودی شوهر بدن و زن بدن! صدای خنده بچه ها و آیه ای که با لبخند نگاهشان میکرد: شما خودتون سوال میپرسید و خودتون نمیذارید جوابتون رو بدم! داشتم میگفتم که اگه پدرهاشون بودند، شرایط رفاهی زندگی و آرامش بیشتری داشتند. میدونید تمام این بچه ها حاضر هستند که تمام سهمیه هاشون رو بدن به شمایی که پدر دارید اما یک بار دیگه پدر داشته باشن؟یک بار به آغوش پدرشون برن؟ یک بار حتی یک روز دیگه پدر داشته باشن؟ شما نمیدونید شرایط خانواده یک شهید چطوریه!نمیدونید همسرانشون چه حالی میشن، خیلی از افراد در تصادفات جاده ای، بیماری و چیزای دیگه میمیرن، اما حال خانواده ای رو درک کنید که پدر،همسر،برادر یا هر چیزی، رفته و میدونه هر لحظه ممکنه خبر شهادتش بیاد. تصور کنید مردی رو که جنازش هیچ وقت برنگشت، کسی که با سر رفت و بی سر برگشت. این فرد نه از روی بی احتیاطی خودش رو از بین برده نه از روی دل زدگی دنیا! این فرد، با علم به اینکه ممکنه دیگه برنگرده، دیگه عزیزاشو نبینه میره که عزیزانش، در آرامش و امنیت زندگی کنند. یادتون نره که در تمام دنیا کشته شده های جنگ از ارزش و اعتبار بلایی برخوردارند. یادتون باشه همه کشور ها به کسانی که پنج سال در ارتش خدمت میکنند، تسهیلات زیادی میدن و احترام زیادی براشون قایل میشن. اینها افرادی هستند که برای شما فداکاری میکنند. حالا اگه بهتون بگن در آمریکا، به کسانی که در جنگ شرکت کردند، آموزش آکادمیک رایگان و خونه و ماشین و بیمه کامل پزشکی میدن، نظرتون چیه؟ اون کشور میشه پیشرفته؟اونا میشن عقل کل؟ بیاید به کسانی که برای ما فداکاری کردن، احترام بذاریم. شما خانوم، گفتید که اگه پدرهاشون بودند شوهرشون میداند؟زنشون میداند؟ حجاب و نماز و روزه، ریش گذاشتن و لباسهای مرتب پوشیدن، دلیل بر عقب افتادگی نیست. این یعنی اعتقادات ما جلوی پیشرفت مارو نمیگیره این یعنی قرار نیست غرب زدگی بشه دلیل پیشرفت. من، همسر شهید سید مهدی علوی و مادر زینب سادات علوی، دارم بهتون میگم که همسرم، پدردخترم، یک مرد با ایمان و وطن دوستی بود. اگه اون و امثال اون نبودند، شما الان پشت این میز و نیمکت ها نبودید. برید از پدر مادراتو درباره حمله به مجلس بپرسید، برید بگید واقعه اهواز چی بود. برید تو اینترنت ببینید چقدر دنیا دست به دست هم دادن برای گرفتن استقلال ما
"رمان احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق عادت بود اما بعد سرش را کمی خرچاند و نگاه خیره اش را به دیوار داد. تغییر عادت ها گاهی سخت و زمانبر است. پرستار ادامه داد: بیمار تخت هشت رو برای سنوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن. و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی چشم داشت می بخشید و محبت می کرد و اندیشه هایش با مثل اویی فرق داشت! چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی دریغ و بودن بی منتت بد عادت کرده ای بانو! احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان شیله پیله ای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان. خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست. احسان: شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن و حاضر نیستن اقدام کنن.صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند: میخوای چکار کنی؟ نیومدنشون برای خواستگاری نه تنهاتوهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری! احسان دستی به پیشانی اش کشید: من عقب نمی کشم. من بخاطر غرور و خود برتر بینی دو تا آدم شکست خورده حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم. صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که می توانست بهترین تکیه گاه برای زبنب سادات و ایلیا باشد تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگی اش را شنید. امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود. احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت!همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم کفو شده ببرد چه بر سر این سالها عالقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت. انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قدر تراز اوست.وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش بدون تالش از دست بدهد. تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت. احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید! مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش! دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم!
"رمان روبه پرستار گفت: ــ براش پتو بیارید،نمیبینید سردشه ــ قربان،دوتا پتو براشون اوردیم،دکتر گفت چیز عادیه،کم کم خوب میشن کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه خانم،سمانه،صدامو میشنوید؟ سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود ،چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید. کمیل با دیدن چشمان باز سمانه،لبخند نگرانی زد و پرسید: ــ خوب هستید؟؟ با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد. ــ آره ــ چیزی میخورید؟ ــ نه،معدم درد میگیره کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت: ــ اون روز که دیدمتون،چرا نگفتید؟ سمانه تلخ خندید و گفت: ــ بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم اخم های کمیل دوباره یر پیشانی اش نقش بستند: ــ‌درگیر؟؟ سمانه با درد گفت: ــ میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید،میبینم خسته اید،نمیخوام بیشتر اذیت بشید ــ این بچه بازیا چیه دیگه؟چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟اونم به خاطر چندتا دلیل مزخرف،از شما بعید بود ــ من نمیخوا... ــ بس کنید،هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست،شما از درد امروز بیهوش شده بودید،حالتون بد بوده،متوجه هستید چی میگم میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه ،حرفی نزد: ــ این گریه ها برای چیه؟درد دارید؟ سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد ــ چیزی میخواید؟چیزی اذیتتون میکنه،خب حرف بزنید ،بگید چی شده؟ سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد، اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرفی بزند! ــ سمانه خانم،لطفا بگید؟درد دارید؟دکترو صدا کنم سمانه با درد نالید: ــ خسته شدم،منو از اینجا ببرید کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد،تا نبیند شکستن سمانه را،دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد. سریع از اتاق بیرون رفت. به پرستار گفت که به اتاق برود و،وضعیت سمانه را چک کند.