#انتخاب_همسر
#دوران_نامزدی
شناسایی #نامزد #شکاک
زندگی با #افراد شکاک که به هر بهانه کوچکی همسر خود را #متهم به ارتباط با غیر و خیانت میکنند بسیار سخت است. این افراد #رفتارهای خود را کاملاً طبیعی میدانند . پس یکی از مهمترین کارها دردوران نامزدی تلاش برای شناخت همسر آینده و اطمینان از شکاک نبودن اوست.
⛔️اگر در جلسه خواستگاری یا در دوران #نامزدی متوجه شدید که بیشتر از حد طبیعی در مورد گذشته شما، و اینکه آیا #در گذشته شخص دیگری در زندگی شما #حضور داشته است یا نه سوال پرسیده میشود، به احتمال زیاد با فردی شکاک طرف هستید.
⛔️اگر با #تماسهای مکرر نامزدتان رو به رو هستید که در #ابتدای تماس نیز از شما میپرسد «کجایی؟» یعنی با مردی کنترلگر مواجهه هستید.
⛔️اگر با نامزدتان برای #تفریح بیرون رفتید و متوجه شدید که نامزدتان در #بیشتر مواقع در حال کنترل رفتار سایر افراد و #مراقبت از شماست و حتی نسبت به رفتار دیگران #خشمگین میشود باید منتظر رفتارهای بددلانه بعدی باشید.
⛔️اگر در دوان نامزدی به دلیل رفتارهای #معقول و مطابق عرف از سوی نامزدتان مورد #شماتت قرار گرفتید، به راحتی ازراحتی از این #قضیه نگذرید.
كودكان لجبازي میكنند، چون میخواهند دیده شوند :
♦️وقتی آنها را نمیبینید، زورگویی میکنید، به پرخاشگری😠 متوسل میشوید یا بدون پرسیدن نظر آنها، کار خودتان را میکنید، در واقع دارید فرزندتان را به سمت لجبازی بیشتر سوق میدهید.
♦️ کودک، نیازمند داشتن استقلال است و گاه برای بهدست آوردن این استقلال، لجبازی میکند.
♦️از سوی دیگر، کودکان گاهی به دلیل خشمهای ابراز نشده، با نافرمانی یا پافشاری روی یک رفتار، سعی در عصبانی کردن شما دارند.
♦️این رفتارها هم برچسب لجبازی میخورد، اما عاملی متفاوت باعث شکلگیری آن شده است.
#امیر_کوچولو :
امیر کوچولو با پدر و مادرش توی یه ده کوچیک با همدیگه زندگی میکردند . اونها یه زمین داشتند که توش گندم و جو میکاشتند . بخاطر همین هم بابا و مامان امیر مجبور بودن از صبح تا شب روی ... 👇
4_5832333569539705260.mp3
11.07M
❤️ #دین_زیباست
❤️ #امام_شناسی
قسمت 5۲
علم امام
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
✅ لطفا برسانید به دست نوجوانِ شیعه
در کانال خودتان منتشر کنید
بدون ذکر منبع
4_5884371251564121289.mp3
10.53M
"❁"
#کارگاه_انصاف 5⃣2⃣
#استاد_شجاعی 🎤
✿ اولین رفتار منصفانهی هر انسان، که زمینهی رعایت انصاف در حق دیگران است؛
گم نکردن، رها نکردن، و کم نکردن تغذیهی بخش انسانی در لابلای فعالیتهای بخش حیوانی ماست.
💥کسی که میتواند خود حقیقیاش را بدون آب و غذا رها کند؛
حتما از حق دیگران هم راحت میگذرد.
5_6095698820941742622.m4a
11.71M
🔹 سخنان دکتر امیر اشرفی
پاتولوژیست و متخصص آسیب شناسی، مدیر گروه آناتومیکال پاتولوژی سیدنی استرالیا
استادیار دانشگاه سیدنی
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_هفت آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_پنجاه_و_هشت
_چی شده رها؟! صدرا!
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت:
_چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
رها: بریم... بریم خونه صدرا!
"چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینه ات بزنم؟"
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت:
_بریم!
"اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرااینگونه بی پناه مینمایی؟"
صدرا: باشه بریم.
همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد.
"خدایا چه میکندمردش با دیدن داماد این عروسی
خدایا... این کِل کشیدنها را خوب میشناخت! عمه هایش در کِل کشیدن
استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش!
" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه
خانم روی قلبش بود:
_صدرا... مادرت!
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمانها دوید!
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت:
_خودم اون برادر نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت:
_آروم باش!
صدرا: آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده!
صدرا صدایش بلند شد:
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم
رو کی باید بده؟
رها: آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست!
صدرا: قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم!
محبوبه خانم در سی سی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند. صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد...
چقدر درد به جان این مادر ریخته بودنداین پدرو پسر
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد."اصلا رامین به چه چیزی فکر کرده بود که بازن مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رهاهمیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این
شرایط خوشش نمی آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطورهمکارش نمیداند! امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرفها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاع با سینامرده بود، معصومه بهانه ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!"
آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش! یاد روزهای خودش افتاد:
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_هشت _چی شده رها؟! صدرا! صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغو
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_پنجاه_نه
"یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست که تمام سختیها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم وفراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد!"
َ به عکس روبه رویش خیره شد
"نمیدانی چقدر جایت خالی رد...
مرد من جایت کنارم خالیست
َ چقدر زود پر کشیدی! به دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطه ی صفر می ایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست!
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیده ای
که یک شبه سپید شده اند؟ دیده ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفته ای؟ دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به
خود گرفته؟ دیدهای ناتوان گشتهوام؟ دیده ای شانه های خم شدهام را؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای؟ از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامردی دنیا نمیترسیدی؟"
َ دلش اندکی خواب و بیخبری میخواست مردش را میخواست.وهواخواه شده بود. دلش لبخند از ته دل آیه رامیخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست،اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیه ای که این روزها زیادی زیادهوخواه شده بود.
نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بیتو زندگی کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نبض این شهر بودی!
حالاکه رفتی، این شهر، شهرِمردگان است!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_نه "یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، می
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت
سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود... سه ماه بود که کمتر در خانه
دیده شده بود... سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود!
ِ کلاه کاسکتش را از سرش برداشت. نگاهش را به درخانه ی صدرا دوخت.
چیزی در دلش لرزید. لرزه ای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبه ای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشته های امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟!
کجا بودی این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!
ِن ارمیا نگفت گوشه تنها شده
ِن ز
ای از دلش نگرا ی سید مهدی است.
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است، نگفت آمده دلش
را آرام کند.
وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان از این داشت که طبقه ی بالا پیش آیه است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
_کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: قصه ی من طولانیه، تو بگو چی کار کردی بارها خانم،جنس اون شدی؟
یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: خب چیکار کردی؟
صدرا: قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: با مادرت زندگی میکنید؟
صدرا: همسایه ی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالاو مستقل
شدیم!
ارمیا: خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود.
صدای رها آمد: صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجام رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین رو روشن میکنم.
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی تورا چه کسی پُر میکند؟
صدرا کلید خودرواش را برداشت.محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیه اش!
آیه فریادهایش را به زور کنترل میکردو این دل آزرد رها را بیشتر کرده بود
ردش را کرده بود، هوای سید مهدی را کرده بود!هوای مردش را...عزیز دلش
زیر لب مهدی اش را صدا میکرد...
ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن های آیه...کجایی مرد؟
کجایی که آیه ی زندگی ات مظلومترین آیه ی خدا شده است.
ارمیا دلش فریاد میخواست.
"سید مهدی! امشب چگونه بر آیه ات
میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!"
آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگیات را به کسی که زندگیاش را در طوفانهای سخت، رها کرد تا تو آرام باشی!"
چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شبهایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سید مهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، تو میشود؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن.
ارمیا: خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سختتر میکنه!
صدرا: من نگران بعد از به دنیا اومدن بچه ام!
ارمیا: منم همینطور، لحظهای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه!
صدرا: خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟
ارمیا: برای ماموریت رفته بودیم سوریه!
صدرا: سوریه؟! برای چی؟
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
4_6008027951335999955.mp3
3.69M
✦
#صوت_مهدوی
قاعدهٔ فرج چیست ؟ باید چه اتفاقی رخ بده تا فرج اتفاق بیفته؟
حجتالاسلام امینی خواه
استاد پناهیان ؛ استاد عالی
4_6005871955062819308.mp3
5.43M
چه کنیم که دست عنایت امام عصر علیهالسلام بر سرمان باشد؟
🎤آیتالله وحید خراسانی؛
🌸پیشنهاد دانلود و نشر🌸