حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_هفتاد درس زندگی میگرفت از مادری که هم پای ایمان و اعتقادش سفت بود، هم پ
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_هفتاد_و_یک
آیه لبخند زد، از همان هایی پر از حجب است و حیا و شرم
: تو این زبون رو نداشتی چکار میکردی؟
ارمیا: الان تو یک سالمندان داشتم روزای باقی مونده رو میشمردم تا تموم بشه.
آیه: نزن این حرف رو. یعنی زندگی بدون من رو میتونی تصور کنی؟
ارمیا: بی تو بودن قابل تصور هم نیست. من بی تو، من نبود، هیچ بود.پوچ بود.
آیه: اومدن محمدصادق خیلی اذیتت کرد؟
ارمیا: بیشتر از این ناراحت شدم که چنین آدمایی با چنین افکاری هنوز هم هستن.
آیه: در هر قشری این آدما هستن. آدمایی که خودشون رو محور دنیا میدونن.
ارمیا: زینبم این مدل آدما رو ندیده بود.
آیه: زینب پدری مثل تو داشت، عمویی مثل سیدمحمد، بابا علی و مامان زهرا رو دیده. زینب هر چه که دیده احترام به زن و زندگی بوده. هر چه دیده عشق متقابل بوده. زینب نازدونه بار اومده.
ارمیا: نازدونه بوده و هست! میترسم اون دنیا شرمنده سیدمهدی بشم.
آیه: بیشتر از من نگران نیستی. بیشتر از من شرمنده نیستی.
ارمیا: تو بهتر از چیزی که باید یادگاری سید رو بزرگ کردی. نگران نباش.
من اگه جای سید بودم، از تو راضی بودم. بعد از من از ایلیا هم خوب نگهداری کن.
آیه اخم کرد: این بار نوبت منه که برم! من طاقت ندارم بری تنهام بذاری!
طاقت ندارم دوباره روی عشق خاک بریزن و تماشا کنم! طاقت ندارم خم بشم و نشکنم! طاقت ندارم خون گریه کنم و صدام به گوش نامرد و نامحرم نرسد! این بار من اول میرم!
ارمیا لبخندش پر از آرامش بود: من رفتن تو رو نمیبینم!
آیه: منم نمیبینم رفتن تو رو!
**************
صدرا مشغول کار روی پرونده اخیرش بود که رها کنارش نشست.
رها: خسته نباشی.
صدرا نگاه خسته اش را به خاتونش داد: خیلی خسته ام.
رها: به جایی هم رسیدی؟
صدرا: همه چیز بن بسته. هیچ راهی نیست. رامین هم یک کلمه میگه تو رو پس بدم.
رها سرش را پایین انداخت: اگه لازم باشه میتونیم یک مدتی...
صدرا حرفش را قطع کرد: گفته سه طلاقه! تا زمانی که سه بار عقد کنیم و
طلاق بگیریم هم معصومه زندان میمونه!
رها بغض کرد: چرا دست از سرم بر نمیداره؟
صدرا: تو خودت رو اذیت نکن! من خودم درست میکنم. تو غصه چی رومیخوری؟
رها با انگشتان دستش بازی کرد ونگاهش خیره زخم گوشه ناخونش بود: دوست ندارم دوباره برگردم به بیست سال پیش!
صدرا: تا من زنده باشم، روز به روز خوشبخت تر میکنم تو و پسرامون رو!
رها: برای معصومه یک کاری بکن. مهدی دق میکنه!حتی محسن هم از شور افتاده!
صدرا زمزمه کرد: درست میشه!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_هفتاد_و_یک آیه لبخند زد، از همان هایی پر از حجب است و حیا و شرم : تو ای
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_هفتاد_و_دو
مسیح فریاد کشید: یعنی چی نامزدی رو بهم زدن؟ الان باید به من بگی؟ چرا تنها و سرخود رفتی اونجا؟ عقل داری؟ چرا بهانه دادی دست اونها؟ مگه نگفتم تا عروسی حرف حرف زینبه؟ مگه نگفتم صبر کن خرت از پل بگذره؟ این چه گندی بود زدی؟
مریم در سکوت این ولوله را نگاه میکرد. کاش مسیح این سیاست ها را نداشت تا مریم هم مثل زینب سادات، زود میفهمید و فرار میکرد. هر چه دلش مادرانه برای محمدصادقش میسوخت، همان قدر از رهایی زینب سادات خرسند بود. طاقت نداشت آن دنیا هم رو سیاه باشد. طاقت نداشت جواب سیدمهدی را بدهد. یادگار شهید، امانت بزرگی است.
محمدصادق: فکر نمیکردم اینقدر لوس و بی جنبه باشه.
مسیح طعنه زد: خوبه میدونی دوستت نداشت. خوبه میدونی قرار بود دلش رو بدست بیاری! فراریش دادی! حالا من جواب ارمیا رو چی بدم؟
من از آبروم برات مایه گذاشتم!من از اعتبارم استفاده کردم!
محمدصادق خودش را روی مبل انداخت، دستش را سایه بان سرش کرد و چشمانش را بست: همه چیز تموم شد.
بعد انگار چیزی یادش آمد که صاف نشست و نگاه کنجکاوش را به آنهادوخت: چرا به من نگفتید مهدی و زینب خواهر برادر هستن؟
مسیح: مگه هستن؟
محمدصادق: آره. خواهر برادر شیری هستن انگار.
بعد دوباره ساکت شد.
مسیح که ناراحتی محمدصادق، غمگینش میکرد گفت: به ارمیا زنگ میزنم، برای یک فرصت دیگه. خوب استفاده کن!
ارمیا نگاهش را به تلفن همراهش دوخت. میدانست مسیح برای چه تماس گرفته است. دوست نداشت پا روی برادری هایش بگذارد. دوست نداشت روی برادرش را زمین بیندازد. مسیح یک دنیا برادری بود. مسیح یار بود. مسیح غمخوار بود.
با اکراه جواب داد و حرف روی حرف آمد تا مسیح گفت: اینجوری منو شرمنده برادر زن میکنی داداش؟
ارمیا تلخندی زد: این جوری منو رو سیاِه زن و بچه میکنی داداش؟ این بود تضمینت؟ این بود خیالم راحت باشه؟ این بود امانتی که دستت دادم؟
مسیح: میدونم محمدصادق زیاده روی کرده. جوانه و احساسی. منطقش فرق داره با نسل ما. دو تا آدم هستن، تا با خصوصیات هم کنار بیان و
هماهنگ بشن، طول میکشه. ما که نباید پرتو پرشون بدیم،زینب اینقدر دلش به تو و مادرش قرص هست که اینجوری میکنه. نباید اینقدر بهش بها بدی. دختر مال خونه شوهره.
ارمیا حرفش را قطع کرد: زینب سادات عزیز دل این خونه است. من دختر رو با لباس عروس نمیدم با کفن بگیرم! نمیخوام تو این دو روز دنیا، سختی و عذاب بکشه. نمیخوام کارش بجایی برسه که یا خودش رو بکشه یا دعا کنه زودتر بمیره.
نمیخوام کار بجایی برسه که هر روز دعا کنه شوهرش بمیره تا از اسارت رها بشه. زینب سادات دختر من و تاج سر من هستش. تا دنیا دنیاست، پشت و پناهشم. محمدصادق هم اگه میخواستش، باید نشون میداد. سه ماه نامزد بودن و زینبم از غصه آب شده. دیگه محمدصادق اسمشم نزدیک خونه ما نمیشه. امیدوارم نخواسته باشی پا در میونی کنی.
مسیح کمی سکوت کرد و بعد با احتیاط گفت: محمدصادق خیلی از رفتارش پشیمونه. نمیخواست اینطوری بشه. یک سری سوء تفاهمات پیش اومد. خب ما خبر نداشتیم مهدی برادر زینبه!
ارمیا دوباره روی کلمه زینب سادات تاکید کرد تا مسیح توجه کند که باید سادات را با احترام صدا کند: زینب سادات! شغلش طوری هست که با مردهای زیادی در ارتباط است. دیگران دیگه برادرش نیستن! اون وقت قراره خونه نشین بشه؟ از جامعه جدا بشه؟ زینب سادات تمام رفتاراش معقوله. من روی تربیت و تعلیم خانومم حرف نمیزنم، اینقدر که دخترمون رو معقول و با حجب و حیا تربیت کرده.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_هفتاد_و_دو مسیح فریاد کشید: یعنی چی نامزدی رو بهم زدن؟ الان باید به من
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_هفتاد_و_سه
من به رفتار اجتماعی زینب جانم ایمان دارم. محمدصادق در طی این سه ماه، کاری با زینب سادات کرده که دخترم، گوشه گیر و پژمرده شد.
مسیح: اینجوری نگو. در این حد هم نبود. زینب هم دختر خوبی هستش. اما ایراداتی هم دارد. گل بی عیب خداست. آقا رضا اصلا با این ازدواج موافق نبود و میگفت زینب مورد مناسبی نیست.
آیه کنار ارمیا نشست و حواسش را به حرف های ارمیا داد. ارمیا چشمانش را در کاسه چرخاند و آیه بی صدا خندید و ارمیا دلش برای این همه حیا رفت.
ارمیا: کاش به حرف آقا رضا گوش میدادید.
مسیح: محمدصادق زینب را با خوب و بدش میخواهد. شرایط شما هم طوری هست که بهتر از این پسر پیدا نمیکنید.
این حرف ارمیا را بر افروخت: احترام برادریمون سر جاش. حرف من و مادرش و عموش همونیه که زینب سادات گفته، نه نه و نه! دیگه در این باره تماس نگیر. بیشتر منو شرمنده روی خانومم نکن.
تماس با یک خداحافظی سر سری پایان یافت
که آیه پرسید: چی میگفت؟
ارمیا: هیچی بابا! این احترام های چپکس مسیح منو کشته! بچه خودش رو میگه آقا رضا، دختر منو میگه زینب! خود تحویل گیری دارن اینا.
آیه: همیشه و همه جا زنش رو به بدون پسوند و پیشوند و احترامی صدا میکنه. انگار کنیز زنگاریه! محمدصادق هم همیشه زینب رو با تمسخر صدا میکرد. خوشم نمیاد از اینکه دیگران رو کوچیک فرض میکنن و خودشونو بزرگ!
ارمیا: حالا جانان من چی شده که زود اومده؟
آیه لبخند زد: پاسپورت هامون رسید. ان شالله اربعین، کربلا، پیاده، ماه عسل دو تایی!
ارمیا دستانش را به حالت دعا بلند کرد: خداروشکر.
رها ساکش را دم در گذاشت: بچه ها! زود باشید دیگه. دیر شد.
مهدی غر زد: ما دیگه چرا بیایم.
صدرا جواب داد: مامان زهرا دلش براتون تنگ شده. بپوشید حرف نزنید.
رها رو به صدرا همانطور که کش چادرش را مرتب میکرد گفت: به احسان گفتی نیستیم دو روز؟
صدرا سری به تایید تکان داد و مدارکش را چک کرد: گفتم.
رها: گفتی اگه کار نداره بیاد باهامون؟
صدرا سرش را بلند کرد و به خاتونش نگاه کرد: بیاد باهامون؟
رها دست از چادرش کشید و نق زد: مگه نگفتم بگو بیاد؟ بچه دلش میپوسه!
صدرا: آخه ممکنه سختشون بشه!
رها اخم کرد: من گفتم باهامون میاد. احسانم دیگه جزء پسرای ماست! هر جا میریم باید بیاد!
صدرا متعجب گفت: مطمئنی؟
رها چادرش را زیر بغلش زد و گفت: بله. برم بگم وسایلش رو جمع کنه بیاد.
همانطور که در را باز میکرد صدای صدرا را شنید: شاید کار داشته باشه!
رها: کار نداره. بیکاره. میدونم.
در را که باز کرد، احسان را دید. احسانی که دقایقی بود که پشت در ایستاده بود و به صحبتهایشان گوش میداد.
زیباست که دوست داشته باشی، زیباست که دوستت داشته باشند و زیباتر آنکه، کسانی که دوستشان داری، دوستت داشته باشند.
رها لبخند زد: وسایلت رو بردار.
احسان: مزاحم نیستم؟
رها: کوچیک که بودی، دوست داشتی مادرت باشم! دیگه دوست نداری؟
احسان: بیام منو حرم میبری؟
رها سری به تایید تکان داد.
احسان دوباره گفت: جمکران هم میبری؟
رها دوباره سرش را به تایید تکان داد.
احسان بغض کرد: خسته نمیشی از این همه خوبی؟
رها اخم کرد: بدو برو دیرم شده!
بعد خندید و گفت: اینم بد بودنم!
احسان نگاهش پر از عشق و احترام شد:. بد بودن رو بلد نیستی!بدیهای تو از خوبی خیلی از آدما خوبتره!
رفت تا ساکش را ببندد و به شهری برود که همسایه اش بوده و هیچ گاه به آنجا نرفته بود!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_هفتاد_و_سه من به رفتار اجتماعی زینب جانم ایمان دارم. محمدصادق در طی این
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_هفتاد_و_چهار
ایلیا در را باز کرد و خوش آمد گفت. حاج علی و زهرا خانوم به استقبال آمدند و صدای سیدمحمد بلند شد: چرا
اینقدر دیر کردی؟ گفتم زودتر بیاید ها!
صدرا از همانجا داد زد: خوبه خونه تو نیومدیم! فوضول خونه مردم هم هستی؟
سیدمحمد ارمیا را روی ویلچر هل داد و گفت: خونه من و حاجی نداره!ماخونه یکی هستیم!
محسن خندید و گفت: از جیغ جیغای دخترت معلومه خونه یکی هستید.
همه خندیدند و جمعشان دوباره جمع شد. همه دور هم نشستند و احسان پس از عذرخواهی بخاطر مزاحم خانواده شدنشان جوابی از حاج علی گرفت که برایش عجیب بود.
حاج علی گفت: مهمون حبیب خداست پسرم. راستش رو بخواهی یک روزی همه ما با هم غریبه بودیم. یادمه سیدمهدی، بابای زینب جانم که شهید شد، همین دو تا شاخ شمشاد، اومدن دم خونمون و مثل تو باخجالت و این پا اون پا شدن نشستن. اینا هم مثل تو بودن .من و امثال من رو غولهای سرزمین اسرار آمیز میدیدن.
همه خندیدند و حاج علی ادامه داد: اون روز همه ما با هم غریبه بودیم.
الان جفتشون دامادای من هستن و نور چشمیام!
مهدی گفت: حاجی بابا دیگه دختر نداریم بدیم به احسان، که دامادت بشه، مگه اینکه یک زن دیگه بگیری!
محسن زیر گوش مهدی آرام و طوری که کسی نشنود میگوید: زینب رو بدیم بهش؟
مهدی با اخم ضربه ای پس گردن محسن زد و گفت: خفه شو!
سیدمحمد: از این حرفا بگذریم. آیه خانوم! ارمیا قادر به رفتن نیست. این
سفر مناسب شرایطش نیست.
آیه: خودش اینطور میخواد. چند ساله میگه. امسال دیگه نتونستم نه بگم.
صدرا گفت: باید بفکر سلامتت باشی.
ارمیا با لبخند نگاهشان میکرد.
بحث درباره سلامت و مشکلات وضعیتی ارمیا ادامه داشت. تنها کسی که حرف نمیزد، ارمیا بود.
با بالا و پایین کردن شرایط، سیدمحمد در نهایت گفت: با این شرایط ارمیا، محاله بتونه به این سفر بره! پس بدون بحث و درگیری و زن بزن، خودت در اوج خداحافظی کن و بگو نمیری.
ارمیا که دید همه نگاهها به اوست،
گفت: میرم.
صدرا خواست اعتراض بکند که با دست او را به سکوت دعوت کرد: بحث نکنید. من باید برم. سختی این سفر هم رو گردن آیه خانوم هست که قبول کرده. میدونم دارم اذیتش میکنم اما قول دادم بار آخر باشه که بار میشم رو شونه هاش.
سیدمحمد: تو بدون پزشک هیچ جانمیتونی بری. صبر کن سال دیگه باهم میریم. من مدت سرم شلوغه نمیتونم خودم رو آف کنم.
ارمیا با همان لبخند مطمئن و پرآرامشش گفت: از کجا معلوم سال دیگه باشم؟
سیدمحمد خواست چیزی بگوید که ارمیا گفت: دیگه حرفش رو هم نزنید. من باید برم! وعده دارم کربلا!
نگاه ارمیا به آیه بود. آیه دلش لرزید. از این باید ها و این وعده ها خاطره خوشی نداشت. یک لرز. یک ترس. یک اضطراب. یک چیز شبیه به از روزی که او رفت...
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_هفتاد_و_چهار ایلیا در را باز کرد و خوش آمد گفت. حاج علی و زهرا خانوم به
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_هفتاد_و_پنج
آیه نگاهش به کش مکش هاست. به یاد می آورد آن روز را...
برای نماز صبح بیدار شده بود که صورت ارمیا را غرق در اشک دید.
هراسان شد: چی شده؟حالت بده؟ درد داری؟
ارمیا درسکوت اشک میریخت.
آیه صدایش زد: آقا! ارمیا! چی شده آقا؟
لبان ارمیا جنبید و آیه شنید: خواب دیدم.
آیه خیالش راحت شد و گفت: ترسوندیم. ان شالله که خیره.
ارمیا نفس عمیقی کشید و نگاه از آیه گرفت: خواب سید مهدی رو دیدم.
نفس در سینه آیه ماند: خیره انشالله...
دلش گواه بد میداد. و دلش همیشه گواه راست میداد. کاش این بار اشتباه کند.
ارمیا گفت: بهم گفت آماده ای؟ گفت مهیا شدی که بیای؟
گفتم: ظاهر و باطن همینم.
گفت: از قافله عاشورا جا موندی، به اربعین برس.
گفتم: با این شرایط؟
گفت: وعده دیدار با امام زمان داری! بهونه میاری؟
گفتم: امام یاری مثل من نمیخواد!گفت: تو بیا!در رحمت خدا باز هست و کرم امام معصوم غیر قابل توصیفه. توحرکت کن، توانش رو خدا میده.
آیه اربعین آخرمه! جز تو کسی رو ندارم!
آیه هق زد.
ارمیا ادامه داد: آیه!سیدمهدی چطور همه چیز رو تو خواب میدید و میرفت؟ دیدن این چیزا درد داره.
آیه سری به تایید تکان داد: خیلی درد داره. جسمت نیست که درد میکشه، روحته که درد و غم رو احساس میکنه. روحته که عذاب میکشه.
خیلی حسش بیشتر از چیزی هست که در واقعیت اتفاق میوفته. اصلادوست ندارم این لحظه ها رو. سید هم درد میکشید. شبا با گریه بیدار میشد. میدونی، اون روزا بود که معنی جهنم رو فهمیدم. فهمیدم چطور میشه روح که مادی نیست در اون دنیا عذاب میشه. توی خواب، زخمی که بشی، بعد از بیدار شدن هم تا چند دقیقه انگار جاش روی بدنت درد میکنه. وقتی غمگین میشی، عمیقا درد میکشی. این گواه خوبیه برای
عذاب جهنم!
ارمیا: تو هم از این خوابا میبینی؟
آیه لبخند دردناکی زد: بابا میگه همه خواب میبینن. اما همه به یاد نمیارن. بابا میگه خدا بنده هاشو تنها نمیذاره. تو خواب و بیداری حواسش بهشون هست. راه و چاه رو نشونشون میده.
ارمیا: دردناک ترین خوابی دیدی چی بود؟
آیه: اینو کسی نمیدونه. هیچ وقت تعریفش نکردم. خیلی قبل تر از شهات
سید مهدی بود. حدودا بیست و شش سالم بود که خواب دیدم یک جنازه رو تشییع میکنن تو محله ما. میدونستم مهدی هستش. درد عمیقی بود. هنوز بعد از این همه سال اونو کامال حس میکنم. دردی که تو قلبم بود غیر قابل قیاس با دردهای دیگه بود.
ارمیا دوباره پرسید: بهترینش چی بود؟
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
🟢 میان مردم رفت و آمد می کند
عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام قَالَ: فَوَ رَبِّ عَلِيٍّ! إِنَّ حُجَّتَهَا (الْأُمَّةِ) عَلَيْهَا قَائِمَةٌ، مَاشِيَةٌ فِي طُرُقِهَا، دَاخِلَةٌ فِي دُورِهَا وَ قُصُورِهَا، جَوَّالَةٌ فِي شَرْقِ هَذِهِ الْأَرْضِ وَ غَرْبِهَا، تَسْمَعُ الْكَلَامَ وَ تُسَلِّمَ عَلَى الْجَمَاعَةِ، تَرَى وَ لَا تُرَى إِلَى الْوَقْتِ وَ الْوَعْدِ وَ نِدَاءِ الْمُنَادِي مِنَ السَّمَاءِ: أَلَا ذَلِكَ يَوْمٌ فِيهِ سُرُورُ وُلْدِ عَلِيٍّ وَ شِيعَتِه. (غیبت نعمانی، ص144)
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: به پروردگار علىّ سوگند! همانا حجّت امّت بر پا خواهد بود و در كوچه هايشان رفت و آمد می كند و به خانه ها و كاخ هايشان داخل می شود و در خاور و باختر بسیار رفت وآمد می کند، سخن مردم را می شنود و بر جماعتشان سلام می كند، (آنها را) می بيند در حالی که دیده نمی شود تا وقت و وعده اش فرا رسد و منادی از آسمان ندا کند که: آگاه باشید! امروز، روز شادی فرزندان و شیعیان علی علیه السلام است.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✴️ پنجشنبه 👈 10 تیر/ سرطان 1400
👈 20 ذی القعده 1442 👈 1 ژوئیه 2021
🕋 مناسب های دینی و اسلامی .
🎇 امور دینی و اسلامی .
❇️ روز مبارک و محمودی است برای :
✅ خواستگاری ، عقد ، ازدواج .
✅ درو محصول .
✅ خرید و فروش .
✅ آغاز ریاضت و رژیم گرفتن .
✅ شروع به کسب و کار .
✅ جابه جایی و نقل و انتقال .
✅ و دیدار با سیاسیون خوب است .
🤒 مریض امروز زود خوب می شود .
👶 زایمان خوب و نوزادش صبور و فاضل و دانشمند و عمری طولانی دارد . ان شاءالله
🚘 مسافرت : خوب و مفید و سودمند است .
👩❤️👩 مباشرت و مجامعت :
👩❤️👩 امروز : مباشرت امروز ،فرزند هنگام زوال هیچگونه انحرافی ندارد . ان شاءالله
🔭احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️ سفر .
✳️ نو پوشیدن .
✳️ صید و شکار و دام گذاری .
✳️ آغاز کسب و کار .
✳️ آغاز معالجه .
✳️ ختنه کودک .
✳️ ارسال کالاهای تجاری .
✳️ خرید لوازم منزل .
✳️ و دیدار با روسا نیک است .
📛 و امور زراعی و کشاورزی خوب نیست .
📛 و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن خوب نیست .
💑 امشب : امشب (شبِ جمعه) ، فرزند پس از وقت فضیلت نماز عشاء امید می رود از ابدال و یاران امام زمان علیه السلام گردد و برای سلامتی مفید است . ان شاء الله
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث ایمنی از بلا است .
💉💉حجامت فصد خون دادن .
#خون_دادن یا #حجامت و فصد موجب صحت است .
🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 21 سوره مبارکه " انبیاء " است .
ام اتخذوا آلهه من الارض هم ینشرون .....
و مفهوم آن این است که اگر کسی با خواب ببینده کدورت و مشکلی داشت برطرف می شود . ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد .
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
👇👇👇
❁ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم ❁
🗓امروز 10 تیر 1400
40 روز تا #محرم💔
با سوز دلم می رسم آخر به محرم
تا باز کنم سوی خدا پر به محرم
من جان نسپردم ز غم فاطمه اما
شاید چهل شب دیگر به محرم
#امیرے_حسین_ونعم_الامیر❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*قابل توجه سگ دوستان و گربه دوستان ، شپشها را ببینید!!!!!!*
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا لثارات الحسین- حسین طاهری
✅ «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🔴 *خدمت_به_خانواده*
✍پیامبر اکرم (ص):
یا علی! هر که در خانه در خدمت خانواده خود باشد و آن را ننگ نداند خداوند نام او جزو شهدا می نویسد و ثواب هزار شهید را در هر روز شب برای او محاسبه می کند.
📚مستدرک الوسائل، ج13، ص48
✍امام علی (ع) فرمود:
روزی در حالی که فاطمه (س) نزدیک من نشسته بود و من عدس پاک می کردم، پیامبر (ص) وارد شدند و فرمودند: یا علی! عرض کردم لبیک یا رسول الله! فرمود: آنچه می گویم بشنو زیرا من هیچ حرفی نمی زنم مگر اینکه به امر پرورگار است: مردی که به زن خود در خانه کمک کند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شب ها به قیام و نماز ایستاده باشد به او می دهد.
📚مستدرک الوسائل، ج13، ص48
-----------------------------------
*همه بخونن*
*۸ تصور اشتباه قبل از ازدواج*
1️⃣ #عوضش_میکنم!
اگر شما هم چنین فکری را در سر دارید، نباید فراموش کنید که شما و همسرتان، از دو خانواده و دو فرهنگ متفاوت هستید و هرگز نمی توانید دنیا را از یک دریچه ببینید. بعضی ویژگی های همسرتان، تقریبا غیر قابل تغییر است، این را بپذیرید.
2️⃣ #باید_برای_هم_بمیریم!
اما گمان نکنید برای داشتن یک زندگی عاشقانه، نیاز به یک زندگی افسانه ای دارید، درست است که باید خواستگارتان را دوست داشته باشید، اما قرار هم نیست هر روز فیلم هندی بازی کنید...!
3⃣#عشق_با_گذشت_زمان_تمام_میشود؟
یک عشق واقعی می تواند با آرامش و روزمرگی هم همراه شود. مرحله دوم عشق، صمیمیت و همراهی است و اصلا به معنای پایان عشق نیست.
4️⃣#مسئولیت_اداره_زندگی_به_عهده_مرد_است!
اگر می خواهید زندگی موفق و آرامی داشته باشید، از همان اول سنگ ها را وا بکنید و مسئولیت ها را تقسیم کنید.
5️⃣#مردها،_ارزش_حمایت_را_نمیفهمند!
مردها خیلی راحت تفاوت شما با زنان دیگر را می بینند.
6️⃣ #به_خاطر_من_هر_کاری_میکند!
درست است که عشق قدرت می آورد، اما قرار نیست که از مرد زندگی تان، به گناه عاشق شدن، یک فرد ضعیف و زیردست بسازید.
7⃣#خودم_را_دوست_دارد_نه_جسمم_را!
خیال نکنید مردی که عاشق تان است، به جسم شما نیازی ندارد و تنها به تفکرات و کلام شما اهمیت می دهد.
8️⃣ یک زندگی موفق، زندگی بدون بحث!